تویی آفتاب منصوب بر آسمان

تویی آفتاب منصوب بر آسمان
نور آشکار تو در دل این جهان

تو‌یی ستاره‌ ای که در سحرگاهان
زیر سایه تو میشود روشن کاروان

در عشق و وفا نیست بهتر از ما کسان
رنگ تویی و بوی تو در دستانشان

با نگاهت چون ستاره های آسمان
دل را به راه عشق و محبت بکشان

شور و امید را در دل این مردمان
با شعله ای از عشقت بر افروزشان


محمد خوش بین

آتش گرفته خنجرم می چکد خون از جگرم

آتش گرفته خنجرم می چکد خون از جگرم
آقا تو را گم کرده ام پر هست دشمن دور وبرم

سر تا به پا شعله ورم می سوزد اینک جگرم
آمده ام مهمانیت رخصت مرا هست سرورم

ای آنکه دل را میبری جان هم ببر در راه خود
هل من ناصر ینصرنی ما را ببر همراه خود


شعرت اگر طغیان کند اعجاز موسی می شود
باشم مسیر گردش اش با دل مدارا می شود ؟

ای ناخدای باخدا کشتی این راه کجاست ؟
تلفیق خون و خدا قافله ی شاه کجاست ؟

محمد خوش بین

دل نیست راهی بشوم دلداده اگر هست

دل نیست راهی بشوم دلداده اگر هست
از عشق پر از خالی ام آماده اگر هست

نقل است فقط مرگ وصال عشق است
یارب بکشم‌ مرگ چنین ساده اگر هست

در صفرترین نقطه ی متروکه ام اکنون
گر وسعتی اندازه ی یک تا ده اگر هست


دل نیست در این سینه ی پر درد من انگار
شاید به تو این بار خدا داده اگر هست

عمریست عزیز مصری و کنعان من است
آن چشم که به پای تو افتاده اگر هست

محمد خوش بین

بازهم امشب با نگاهت عشق بازی میکنم

بازهم امشب با نگاهت عشق بازی میکنم
خاطراتت را دوباره صحنه سازی میکنم

چنان ویرانم از عشق تو ای مه روی زیبایم
که با دستانت به خیالم دست درازی میکنم

دو چشمت کرده حیرانم که مثل بچه آهویی
به یاد چشم تو هر شب دل نوازی میکنم

صدایم کن نگاهم کن بیا عشق را تو معنا کن
که بی تو با غمت اکنون یکه تازی میکنم

نگاهم کن تا نگاهت تسکین غم هایم شود
که من با هر نگاه توست خنده سازی میکنم


محمد خوش بین

عشق من باز مثل سابق عاشقم باش

عشق من باز مثل سابق عاشقم باش
با همان احساس بار دیگر با دلم باش

در بهار زندگانی عاشقی کن دان غنیمت
در میان شور گرداب تخته های قایقم باش

آمده موسم تنهایی و من بربادم
رفته ای عشق تو هرگز نرود از یادم


گرگی در بین شلوغی به تو پرداخته بود
هر چه گفتم نشنیدی سخن و فریادم

گرگ ها سر فرصت به تو پرداخته اند
همگی چشم طمع بر تنت انداخته اند

گرگ ها در پی تو پشت سرت تاخته اند
سنگ دل ها روی تن ات رد تبر ساخته اند

رکن من بودی و از بودنش حیران شده ام
رفته ای از غم تو سر به گریبان شده ام

دادم از دست تو را سخت پریشان شده ام
ره نما حضرت راه بی سر و سامان شده ام

محمد خوش بین

آنقدر تو زیبای که زیبایی ات را حد نیست

آنقدر تو زیبای که زیبایی ات را حد نیست
چیزی به اندازه ی زیبایی تو بی حد نیست
مجموعه ی زیبایی را که در تصرفت داری
به هیچ اندام و سر و روی تن و قد نیست
چیزی که از کسی بخواهی در آن لحظه
برای او دیگر فرصت اما و شاید نیست
آن چه تو پنهان به میان لبان خود داری
در شیشه های الکل هشتاد در صد نیست
گر چه تلاشش را نموده باز هم این شعر
باید به آن خوبی که از تو گفته باشد نیست...

محمد خوش بین

دو چشمان سیاهت برق دارد

دو چشمان سیاهت برق دارد
ولی با رشته ی من فرق دارد
که من زخمی عشقم میهراسم
خم گردابه ی عشق غرق دارد
عطش دارم ز دردم با تو گویم
نشسته بغض تلخی در گلوبم
کدامین زخم را فریاد باشم
که در تن مانده بیش از تار مویم
در آغوشت بگیرم سرد سردم
که دور از تو شبیه برگ زردم
شراب از بوسه هایت بر لبم ریز
خرابم کن‌ که من دنیای دردم
خندنگ هر دو چشمان سیاهت
گرفت آخر مرا , برق نگاهت
شکارم می کند هی می کشاند
مرا هر لحظه سوی سرزمینت
محمد خوش بین