عاشقان را بکشد سوزش ِ آهی آخر

عاشقان را بکشد سوزش ِ آهی آخر
بی صدامی شکند بغض ِ نگاهی آخر
بین هر شور غزل هق هق ِدردی پیداست
صبر ِ آیینه شود پشت و پناهی آخر
گفته بودی که شبی بر دل من می تازی
شعله در شعله کِشد ذرهّ ی کاهی آخر
عاشقی شاه و گدا را نشناسد هٌشدار
سر به داری بشود ضامن ِ شاهی آخر
روزگارم شده شب روزنه ای می جویم
می کنم وقت ِسحر رویت ِ ماهی آخر
در شب حادثه ها هم نفسی می جویم
می رسد هلهله از صاحب ِ جاهی آخر
پشت در مانده طلا دیده به پایان دارد
زخم ِ بیگانه شود ایل و سپاهی آخر

طلعت خیاط پیشه

باور نداری قدرت ِ بال و پرم هستی

باور نداری قدرت ِ بال و پرم هستی
گل واژه های آتشین در دفترم هستی
چشمان تو داردبه لب خورشیدِ عالمتاب
چون گوهری تابنده در چشم ِترم هستی
از این همه دیوار ِسنگی ها نمی ترسم
بین ِ در و دیوار ِ غم ها سنگرم هستی
دربی صدایی گم شدم امشب صدایم کن
رویای صد ها پنجره در باورم هستی
چون موج ِاحساسی تلاطم در سفر دارم

در هر مسیری در بغل برگ و برم هستی
از بغض لبریزم غزل شد مشتعل امشب
خط و نشانی از زلال ِکوثرم هستی
چون آتشی جامانده ام در زیر ِ خاکستر
حس شکفتن در سرور ِ ساغرم هستی
چار فصل ِتکرار ِطلایی در شب ِ تقدیر
آیینه در آیینه عشقی دلبرم هستی

طلعت خیاط پیشه

عاقبت تشنگیم وسعت ِ یک دریا شد

عاقبت تشنگیم وسعت ِ یک دریا شد
زخم صد فاصله درسینه ی من پیدا شد
دست ِتقدیر ِ زمان داده نویدی فردا
شعر تنهایی من خسته از این فردا شد
فصل ِکوچیدن ِگل سبزه ندارد شوقی
درهوا خواهی گل سبزه چنین زیبا شد
در هیاهوی جنون قصد ِ تکلم کردم
چشم صد پنجره با من به ترنّم واشد
چه کسی می شِنود گریه ی تنهایی را؟
آنکه با یک دل جامانده شبی تنها شد
بغض ِجاماندن واحساس ِصبوری هیهات
همنفس با من و دل گریه ی بی پروا شد
مثل ِ زنجیر ِ طلا گم شده ام در مرداب
قسمتم صاعقه در مسلخ ِاین دنیا شد


طلعت خیاط پیشه

در بعص گلو گیر دلم زخم شکار است

در بعص گلو گیر دلم زخم شکار است
آزردگی از همهمه ی حال فکار است
من هستم ودنیای خبیثی به تماشا
آلوده به خون قبضه ی شمشیر قمار است
رفتی به سفر از من و دنیای کبودم
حسرت به دلم مانده بیا فصل بهار است
عمری به هوای نفست برگ و بری بود
حالا همه جا هستی من یک شب تار است
یادم نرود هلهله ی چشم سیاهت
افسوس حوا خواه تو مصلوب خما ر است

کو هم نفسی مثل طلا صادق و لایق
دنیای جهان بسته به تر فند سوار است

طلعت خیاط پیشه

می خواهم از راز ِ نگاهت پرده بر دارم

می خواهم از راز ِ نگاهت پرده بر دارم
تصویر ِ چشمان ِ تو را در آینه بگذارم
صدها ستاره عاشق ِ چشم ِ غزل ریزند
باید تغّزل را به چشمان ِ تو بسپارم
می خواهمت هرلحظه لحظه گرم ِ شادیها
تا با دو دست ِ گرم ِ تو پیمانه بر دارم
از ظلمت ِ شبهای تنهایی دلم خون است

مشتاق ِ دیدار ِ توام ، دم کرده افکارم
شب تا سحر با عشق ِتو دارم هم آغوشی
تنها تو هستی مالک ِ احساس اشعارم
در ذهن ِ باز ِ پنجره تصویر ِتو پیداست
امشب تماشایی شده در نقش ِ پرگارم
مثل ِ طلا با ارزشی این را نمی دانی؟
خورشید رخشان ِ منی بی تو شبی تارم

طلعت خیاط پیشه