آتش زدی بر جانم، دانم خبر داری

آتش زدی بر جانم، دانم خبر داری
میدانی و می‌دانم، افسونگری داری
در مسلخ چشمانت افتاده و خیزانم
بازیچه تو گشتم، اینرا تو میدانی
تا کی بسر کویت، محزون نشینم من
افسون به عشق تو، چله نشینم من
وقتی که بشور گفتی، عشقت ازلی باشد
فریادی درونم گفت،افسوس چنین باشی

خرسند از این عاشق، کز زیر پات افتاده
مغرور و خرسندی در دام تو افتاده
این دل به تمنایت، دل از همه ببریده
با دیده خونبارش، تسلیم تو گردیده
در پیش و پس امروز، درمانده و بیمارم
تو مرحم این دردی، میدانی و میدانم
روزی که مرا راندی، از چشم ترم خواندی
دانی چه ها کردی، دانم که میدانی

جلیل ربانی

کنون با دیده تردید، به هر سویی نظر دارم
بسان گرگی زخمی، ز هرکس کینه ای دارم
برای خاطر روزی نشستم در کمینگاهم
که حقم را بگیرم از، کسانیکه نظر دارم

من از رب شاکیم، یا رب
اسیری خاکی ام، یا رب
در این دوران با نفسا
چه زخمها دارم ای، یارب


خدایا آرزوهایم سراب بود
تمام زندگیم نقشی بر آب بود

ندیدم شور و شوقی از جوانی
همش آندو دردی بی علاج بود

جلیل ربانی

چو بی اذن شهود، اقرار کردم

چو بی اذن شهود، اقرار کردم
درون قلب خود، فریاد کردم
شدم محکوم به جرم عاشقیت
دلم را زین سبب، سنگسار کردم

مرا در کنج میخانه بجویید
میان باده و ساقی بجویید
در میخانه را بستند، نبودم
مرا در بین مجنونان بجویید


بسوی عاشقی رفتم،
همش جور و جفا دیدم
بسوی خانقاه رفتم،
همه رنگ و ریا دیدم
به هر میخانه که رفتم،
در آن لطف و صفا دیدم

جلیل ربانی

می‌توان با شمع از پروانه گفت

می‌توان با شمع از پروانه گفت
پرده را برداشت از عشق نهفت
عاشقی آموخت از پروانه ها
کرد باطل دفتر افسانه ها
می‌توان صاف,آنچنان اینه شدجلیل
سینه خالی از عناد و کینه شد
می‌توان اینه را تکثیر کرد
عشق پاک سینه را تفسیر کرد
می‌توان صد غوطه زد در بحر عشق

رفت و رفت از کینه ها تا مرز عشق
می‌توان می از کف ساقی گرفت
از صفای می فروش پندی گرفت
می‌توان ابر بهاری شد گریست
در کویر تشنه هم مردانه زیست
می‌توان تا پای دار حق رسید
بانگ موزون انالحق را شنید
می‌توان تا بینهایت سیر کرد
مثل مرغی از قفس پرواز کرد
می‌توان آری, اگر با لطف حق
همره ای باشد که بر او تکیه کرد

جلیل ربانی

می‌توان با شمع از پروانه گفت

می‌توان با شمع از پروانه گفت
پرده را برداشت از عشق نهفت
عاشقی آموخت از پروانه ها
کرد باطل دفتر افسانه ها
می‌توان صاف,آنچنان اینه شدجلیل
سینه خالی از عناد و کینه شد
می‌توان اینه را تکثیر کرد
عشق پاک سینه را تفسیر کرد
می‌توان صد غوطه زد در بحر عشق

رفت و رفت از کینه ها تا مرز عشق
می‌توان می از کف ساقی گرفت
از صفای می فروش پندی گرفت
می‌توان ابر بهاری شد گریست
در کویر تشنه هم مردانه زیست
می‌توان تا پای دار حق رسید
بانگ موزون انالحق را شنید
می‌توان تا بینهایت سیر کرد
مثل مرغی از قفس پرواز کرد
می‌توان آری, اگر با لطف حق
همره ای باشد که بر او تکیه کرد

جلیل ربانی