آتش زدی بر جانم، دانم خبر داری

آتش زدی بر جانم، دانم خبر داری
میدانی و می‌دانم، افسونگری داری
در مسلخ چشمانت افتاده و خیزانم
بازیچه تو گشتم، اینرا تو میدانی
تا کی بسر کویت، محزون نشینم من
افسون به عشق تو، چله نشینم من
وقتی که بشور گفتی، عشقت ازلی باشد
فریادی درونم گفت،افسوس چنین باشی

خرسند از این عاشق، کز زیر پات افتاده
مغرور و خرسندی در دام تو افتاده
این دل به تمنایت، دل از همه ببریده
با دیده خونبارش، تسلیم تو گردیده
در پیش و پس امروز، درمانده و بیمارم
تو مرحم این دردی، میدانی و میدانم
روزی که مرا راندی، از چشم ترم خواندی
دانی چه ها کردی، دانم که میدانی

جلیل ربانی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.