دست من نیست که کارم به گناه می افتد

دست من نیست که کارم به گناه می افتد
تا نگاه تو به من گاه به گاه می افتد

طاقت هجر تو بر سینه من دشوار است
مثل یک کوه که بر شانه ی کاه می افتد

دیدنت معجزه بود ،لیک به من فهماندی
گاه یک معجزه هم اشتباه می افتد

نزداین مردم آفت زده ،خوبی جرم است
هرکه یوسف شدش آخر به چاه می افتد

هی نگویید که شعرش غم و اندوه دارد
که گذار همه آخر به آه می افتد ...

من به تاریکی پر وحشت خویش مسرورم
عاقبت نور به این شام سیاه می افتد

آنچنان درد درون دلم انباشته است
که اگر گریه کنم سیل به راه می افتد...

حسین وصال پور

بگو کجا نشستی ،کجای این حوالی

بگو کجا نشستی ،کجای این حوالی
که بدگرفته حال و هوای این حوالی

تو آن ستاره سرخ ،که یار آسمانی
من این زمین خسته ،غبار آسمانی

تورا نهفته گفتم ،میان بغض هایم
از این غم فراوان بیا بکن رهایم


شکسته روی برکه به روی ماه خاموش
ای یادگار خوبِ ،زمان نافراموش

تو ای نسیم رفته سفر سلامتت باد
به هرکجا گذارت به دشت و گلشن افتاد

نمی رود ز عالم حتی اگر بمیرد
هرآنکه خویشتن را به عشق می پذیرد

حسین وصال پور

ساده افتادم همچون سایه ای بر پای خویش

ساده افتادم همچون سایه ای بر پای خویش
می برند از یادم اما ماندم در جای خویش

در دلم اهریمنی بی رحم با من دشمن است
حیف من هرگز نبودم مامن و ماوای خویش

سرزنش کردم جهان را تا که خود را وا کنم
یخ بستم در تب آفتاب بی گرمای خویش

تا به دیدار تو صد ها بار خوابم برده است
باز اما باز گشتم با دل تنهای خویش

ای زلال و صاف اجبار است نفرینم نکن
باید این آیینه می رفت، تا شوم پیدای خویش

زنده ام ،چون قطره ای باران کز پیوستگی
می خرامد تا بیابد راه در دریای خویش

هیچم و از هیچ گاهی می شود عالم گرفت
مثل من هرگز نمی یابد کَس معنای خویش


حسین وصال پور

نگرانم که در این بازی بی رحم زمان

نگرانم که در این بازی بی رحم زمان
باز گردم به حضور دل تو توبه کنان

نگرانم که همین شاخ ترک خورده تر
نتواند که خودش را برساند به خزان

مرگ بر چرخش تقدیر گره خورده به من
کاش از پای بیفتد نفس این دَوَران


گرچه ما آمده ایم، لیک خوشا چشم کسی
که عدم را بپذیرفت و نیامد به جهان

نگرانم که پس از این همه دوری یک روز
دل من باز بگیرد به سراغ از تو نشان ...

حالت زندگی ام بند همین تکرار است؛
نگرانم نگرانم نگرانم نگران ....


حسین وصال پور

نتوانست کسی جز تو به زنجیر کشد

نتوانست کسی جز تو به زنجیر کشد
نفسم را به نفسهای تو درگیر کشد ...

هرکه آمد نظری داد و به معنایی رفت
خواب صد ساله من را که به تعبیر کشد

رخ ننمای بر این شهر خدایی ترسم
که مسلمان پسری ناله به تکبیر کشد


درد پنهان مرا هیچ نمی داند کس
لب سرخ تو مگر پرده ز تصویر کشد

میوه کال دلم را سر این شاخه بچین
تا که این جاذبه هر دفعه مرا زیر کشد

به تو محتاج تر از من کسی نیست مگر
ماهی مرده تواند که به تفسیر کشد ...


حسین وصال پور

با تو چه بگوید تن دلمرده تنها...

با تو چه بگوید تن دلمرده تنها...
یا با تو چه کارش ,منِ سر خورده تنها

خشکیده گلی را به سرش دست کشیدی!
احوال چه پرسی تو ز پژمرده تنها...

هرگز نبودی تو مترسک که ببینی ؛
غرق است به حال خودش افسرده تنها

باران نبودی ,نکشیدی غم بارش
از گوشه ی چشم منِ آزرده تنها

پیچیده به جانم,نفسِ بوی شرابت
چون پیچک تا خرخره غم برده تنها

من اهلی یک گوشه ی پرتم به خیالی؛
در خیل خرابات تو ,نشمرده تنها...


حسین وصال پور

دگر بس است عشوه ها دوران تو کافیست

دگر بس است عشوه ها دوران تو کافیست
بس است عهد نامه ها پیمان تو کافیست

باران برای توست ای دریا ,پناهش باش
برای گریه هایِ ما ,دامان تو کافیست ...

من برگ زردی مرده ام ,ای باد دست بردار
تا کی به آشوبم کشی ,جولان تو کافیست

از روز اول هم که خونین بود داستانت
تمام دنیا رفته اند قربان تو کافی است؟

پر از گلایه ام ولی دنیا دلت خوش باد!
چند روز گر هم بوده ام مهمان تو کافیست

در مسلخ سرخ تو سر بر دار خواهم رفت
ای عشق جانم را بگیر میدان تو کافیست

دیگر پی مفهوم خاصی در جهان نیستم
برای شعر من کمی چشمان تو کافیست...


حسین وصال پور

امیدِ ما فقط همین خیال های بی حد است

امیدِ ما فقط همین خیال های بی حد است
بریده است زندگی , و همچنان ممتد است...

به آسمان هم روی ,زمین می کشد به زیر
بنازم این خاک را که آخرین مقصد است

اگر که خشک مانده ایم ,اگر چه زرد گشته ایم
خیال کن ,خیال کن که آب پشت این سد است!


به آسمان نگاه نکن ,به نزد خود بیا ببین
چگونه در جوار تو ,خدا میان معبد است


نگو چرا نمی شود,نگو چرا نمی رسد
شاید به خیر میشود ,جهان همین شاید است

بیا میان خستگی قرار عاشقی نهیم
بیا که عاشقی کنیم اگرچه زندگی بد است...

حسین وصال پور

دل از تو گر کنم جدا,سرم جدا نمی شود

دل از تو گر کنم جدا,سرم جدا نمی شود
گر بکنم سرم جدا,دلم جدا نمی شود...

جنگ شدید عقل و تن !این من مانده بی سخن
بی تو چگونه می شود حرف ببارم از دهن !

تا تونشسته ای به من,چگونه من رها شوم
بال مرا گرفته ای ,چگونه در هوا شوم


حلقه ی آتش منی,آب نمی رسانی ام‌
سوخت پرم در آتشت, چرا نمی پرانی ام

پاره کن این حلقه را,ختم شود ماجرا
به هردری که میزنم ,بی تونمی شود چرا؟

ببر مرا به پیش خود,یا که خودت به من بیا
جان مرا گرفته ای ,گر شده جان بکن بیا....

حسین وصال پور

وصل بهارانت نشد ,شاید زمستانت

وصل بهارانت نشد ,شاید زمستانت
شاید که امیدی رسانَد بویِ بارانت

درخت زخم خورده از بی رحمی خزان
شکوفه خواهی داد بعد از برگ ریزانت....

بی وقفه چون بادی گذر کن زندگانی را
تا چشم طوفانها ها نبینند روز پایانت...

یوسف به این زیبایی ظاهر خوش نباش
خواهند فروخت یک روز در بازار ارزانت

یک روز از شور و شعف ها خوب خندانی
یک روز دنیا می کند از گریه ویرانت

ای دل حسرت های این دنیا برای توست
خواهی نخواهی ,می رسد پایان دورانت


حسین_وصال_پور