با تو چه بگوید تن دلمرده تنها...

با تو چه بگوید تن دلمرده تنها...
یا با تو چه کارش ,منِ سر خورده تنها

خشکیده گلی را به سرش دست کشیدی!
احوال چه پرسی تو ز پژمرده تنها...

هرگز نبودی تو مترسک که ببینی ؛
غرق است به حال خودش افسرده تنها

باران نبودی ,نکشیدی غم بارش
از گوشه ی چشم منِ آزرده تنها

پیچیده به جانم,نفسِ بوی شرابت
چون پیچک تا خرخره غم برده تنها

من اهلی یک گوشه ی پرتم به خیالی؛
در خیل خرابات تو ,نشمرده تنها...


حسین وصال پور

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.