قاصدک برایم رنگ بازی می کند

قاصدک برایم رنگ بازی می کند
به قصد برگشت, برایم سپید بازی می کند
دریغ از آن که نمی داند
که گل
سال هاست که رنگ سیه بازی می کند.


سجاد محمد شریفی

ای شناور! رها, بر دریای زندگان

ای شناور! رها, بر دریای زندگان
آرام, چون مردگان‌‌ با خاک یکسان
عروج کن نه به موج طوفان
ز منبع نور, ور آفتاب سوزان
در سکوت ذهن, گر رازها بشنوی
بی درنگ, عاقل بی دین شوی
من خدا, تو خدا, کو روز جزا؟
آسمان و ریسمان بافته اند از ابتدا

لحظه ای چشم عمامه ببین
پوشش پنج لاست از کبر و کین
آه! عمر رفته با دروغ پیشینیان
وعده ی صد خرمن از عالم لامکان
من خجل از روح دلخوش به اختیار
تو درون خویش از ازل آگاهی بیار

فاطمه ازوجی

خودم را گُم کرده بودم

خودم را
گُم کرده بودم
تا اینکه
دوستی
با سرچ در گوگل
مرا
پیدا کرد


موسی توماج ایری

بر زبان کردم حرام اِسمَت که لَب فارغ شَـوَد

بر زبان کردم حرام اِسمَت که لَب فارغ شَـوَد
جایت از سینه بِدَر شد بسکه تیشه زد به قَد
آن همه خنجر زدی اصلاً فراموشم نشد
مهرت از دل رفته الّا, آن همه کردارِ بـَد
هر کجا کَز تو سخن آمد رها کردم مکان
خاطرت را شسته ام از ذهنِ خود تا به اَبـَد
در پِـیِ یادآوری ارسـالِ تصویرت نَـکـن
قابِ عکست بر زمین کوبیدم و خورده لَـگَـد
پس دگر با ذکرِ خود بر درکِ من لَطمه نزن
پَنجِ قلبـم را تکاندم تا که از غـم وارَهَـد


کوثر قره باغی

ایجاد شدم تا که تو را هست بیابم

ایجاد شدم تا که تو را هست بیابم
پیشامد ناخواسته از دست بیابم
آن لحظه موعود که گویند رسیده
انگار خدا از نفسش در تو دمیده
ترکیب همان عادت مصنوعی جسم است

پیچیدگی راز طبیعت چو طلسم است.
یک لحظه قراریست میان من و تکرار
همچون سرطانیست که عادت شده بسیار.
خاکستر تقدیر در این آینه رنگی است.
این قلب برای دگران نسخه سنگی است.
ایجاد چو یک نقطه از آن کتم عدم بود
تقدیر چو فالی است که از قرعه زدم بود.
نور است همه عالم وایجاد چو راز است.
دل نغمه نور است و زمان پرده ساز است.

هومن ایران زاده

راستش را بخواهی؛

راستش را بخواهی؛
دوفردای دیگر
نه شعری خواهد ماند, نه رُمانی!
نه دختری, نه پسری!
نه زنی, نه مردی!

حقیقت این است که؛
وقتی به یکی زیادی تکیه کنی,
همان زمینت می زند روزی...


و حالا هم, هوش مصنوعی!
یعنی حذف انسان,
بعد از حذف انسانیت!
چیزهایی که علم نمی تواند
وجودشان را ثابت کند؛
پس ؛
می ماند نابودی و حذف...
حق دارد بینوا علم!

و البته قرن هاست که گفته بودند؛
به چنین روزهای پساروشنایی
خواهیم رسید...

ما از یک چیز نگرانیم؛
نابودی تدریجی انسان و انسانیت
و از یک چیز هم خرسندیم؛
عهدی  که می بایست
به آن وفا شود.....


حمیده عسکری

بر صحیفهٔ صداقتم

بر صحیفهٔ صداقتم
بس که می کنی ترکتازی
فراموشم می شود
وقار یوسف وُ زینت زلیخا
آخرش به جان میخرم خطر
حلقه به دست
می زنم بر درِ خانه ات
می خوانم تُرا
از عمقِ عصرگاهیِ خوابِ شیرینت
به تماشایِ تعبیرِ رویایِ مجنون


علیزمان خانمحمدی

ای آنکه آسمان را داری اما بال می خواهی

ای آنکه آسمان را داری اما بال می خواهی
بگو از حافظ شعر من آیا فال می خواهی

برو آماده کن توپ و مسلسل های چشمت را
فلسطین نگاهم را اگر اشغال می خواهی

مگر بانو, رقیب انتخاباتی تو هستم
که هی آرای چشمان مرا ابطال می خواهی

برای من نمانده حالی ازاین درد و اما تو
فقط از من دراین آشفته حالی, حال می خواهی

مرا تا می رسم چون میوه ای از شاخه می چینند
به غیر از تو, که محصول دلم را کال می خواهی

(بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم)
اگر از من شعار برتر امسال می خواهی


محمدحسین حیدری زرنه