غم اگر هر شب به من سر می زند

غم اگر هر شب به من سر می زند
بهر نابودیِ دل در می زند
دستِ او را دل دگر خواند و هنوز
پافشاری می کند هر شب به سوز
پاکتِ سیگارِ خود آتش زدم
دل تَمَکّن جُست و غم رفت از بَرَم
بارِ دیگر غم اگر در را زنَد
خشمِ کوثر نسل‌ِ او را می کَنَد

کوثر قره باغی

بر زبان کردم حرام اِسمَت که لَب فارغ شَـوَد

بر زبان کردم حرام اِسمَت که لَب فارغ شَـوَد
جایت از سینه بِدَر شد بسکه تیشه زد به قَد
آن همه خنجر زدی اصلاً فراموشم نشد
مهرت از دل رفته الّا, آن همه کردارِ بـَد
هر کجا کَز تو سخن آمد رها کردم مکان
خاطرت را شسته ام از ذهنِ خود تا به اَبـَد
در پِـیِ یادآوری ارسـالِ تصویرت نَـکـن
قابِ عکست بر زمین کوبیدم و خورده لَـگَـد
پس دگر با ذکرِ خود بر درکِ من لَطمه نزن
پَنجِ قلبـم را تکاندم تا که از غـم وارَهَـد


کوثر قره باغی