اینبار اگر آمده ای تا که بمانی

اینبار اگر آمده ای تا که بمانی
درخویش نظرکن که چنین نیز نماند
دنیا به طلسمی است و این قرعه به نامی
تا قصد چه باشد وچنین نیز نماند
این خانه قراری است که بسیار نباشد
کاشانه خراب است و چنین نیز نماند
تقدیر سرابی است که از عهد عتیق است
پیشامد خود باش وچنین نیز نماند
گاهی به خود آگاهی یک غنچه نظر کن
باغ دلت آباد و چنین نیز نماند
امروز بر آنی که جهانی به کف آری
فردا چه کسی مانده و این نیز نماند
خورشید تو عشقی است که در سینه نهان است
بی نور جهان هیچ و چنین نیز نماند
نوزاد غریبیم و هماورد جهانیم
هر دم نگرانیم و چنین نیز نماند
در مکتب بازار به اعداد دچاریم
فقریم و مدامیم و چنین نیز نماند
ما غرق نیازیم و خریدار نجاتیم
در بند ثوابیم و چنین نیز نماند
مرزی است میان من وافکار پریشان
کافی است بمانی وچنین نیز نماند.

هومن ایران زاده

زایشی باید که چون پیشامدی پیدا شوی

زایشی باید که چون پیشامدی پیدا شوی
خود مکان بودی ولی در لا مکانی جا شوی
ای زمان آهسته رو گرد و غبارم می بری
بنده جبرم چنین بی اختیارم می بری
من در این تصنیف شب دست تورا گم کرده ام
محو گیسویت شدن رسوای مردم کرده ام
پرده ها باید درید وپای غم باید شکست
عاشقان عارف شوند و زاهدان دنیا پرست
راه من چون عطر نان بوی صداقت می دهد
مرشد از ایمان خود در حلقه راهت می دهد

روزگار از گریه های زندگان غافل شود
حلقه وحدت به دست مردگان کامل شود
پس دلم بیهوده در منزل به منزل جا مکن
جز خودت دیگر کسی را سوته دل پیدا مکن

هومن ایران زاده

برای آنچه کرده ام ،شماتتم نمیکنی

برای آنچه کرده ام ،شماتتم نمیکنی
نظر به خاطر پر از حماقتم نمی کنی
هزار راه رفته ام به جستجوی ذره ای
چرا در این غریبگی ندامتم نمی کنی
خراب در خرابه ام شراب خانگی تویی
پرده بی شرابه ام ،تب بهانگی تویی
زیاد کن حرارتت که باختم تمام هیچ
زخمه بی ربابه ام،چنگ روانگی تویی.
نگاه کن به نقش من میان فرش روزگار

بتاب با تمام عشق برای آخرین بهار
سبد سبد طراوتی که عطر گل از آن توست
سه تار می زنم تو را،میان پرده نگار.
برای دیدن تو باز لباس نو به تن کنم
به شوق پر گشوده ام که ترک این وطن کنم
قرارمان کنار دل میان عمق واژه ها
بگو که سخت عاشقی که ساده من سخن کنم.

هومن ایران زاده

ایجاد شدم تا که تو را هست بیابم

ایجاد شدم تا که تو را هست بیابم
پیشامد ناخواسته از دست بیابم
آن لحظه موعود که گویند رسیده
انگار خدا از نفسش در تو دمیده
ترکیب همان عادت مصنوعی جسم است

پیچیدگی راز طبیعت چو طلسم است.
یک لحظه قراریست میان من و تکرار
همچون سرطانیست که عادت شده بسیار.
خاکستر تقدیر در این آینه رنگی است.
این قلب برای دگران نسخه سنگی است.
ایجاد چو یک نقطه از آن کتم عدم بود
تقدیر چو فالی است که از قرعه زدم بود.
نور است همه عالم وایجاد چو راز است.
دل نغمه نور است و زمان پرده ساز است.

هومن ایران زاده

نفسی در دل تنهایی شب تازه کنم

نفسی در دل تنهایی شب تازه کنم
قدم وقامت رعنای تو اندازه کنم
سحر از معجزه دیدن تو دم نزنم

تکیه بر آتش وباد وگل آدم نزنم
کاشف از نور مجرد به رخ حق نرسد
پرده از پرده دری ذات محقق نرسد
گذر از عالم عنصر به تقدر نتوان
کثرت ذات احد را به تغیر نتوان
مترتب شدن نور تو فانی نشود

در فنا زنده شدن جز به معانی نشود
به تماشای تو سروقت سحر می گیرم
خبرم کن که چنین از تو خبر می گیرم
در قفس بودم و انوار تو سرمستم کرد
مانده ام محو نگاهی که چنین هستم کرد.

هومن ایران زاده

زندگی را دوست دارم کار وبارم راببین

زندگی را دوست دارم کار وبارم راببین
مرگ را می پرورانم روزگارم را ببین
عاشق چشمان یارم گلبهارم راببین
بی خبر گشتم ز حالش حال زارم را ببین
قصه ها دارم برایت کفش راهت را بپوش
جام زرین به کف آر ونور ماهت را بنوش
غصه ها از دل برانم حرف چشمانم بخوان
چتری از معنا به دستت زیر بارانم بمان
سادگی همتا ندارد مست مقصودت مباش
عاشقی اما ندارد در پی سودت مباش
عمر گل کوتاه اگر شد در سرودش زنده کن
همسفر با بلبلان اوج وفرودش زنده کن
سرمه چشمان خود باش وبه دنیا دل مبند
غافل از دیروز خود باش وبه فردا دل مبند
حرمت نان وشراب از عالم والا بدان
شکر امروزت نشان نعمت فردا بدان
عاشقم بر پیچ وتاب گیسوان دلبرم
همسفر آسوده باش و محرم بال وپرم.

هومن ایران زاده

مینشینم رو به دریا دست در دستان ساحل

مینشینم رو به دریا دست در دستان ساحل
می زنم ساز خدایی از تو وبی خانمان دل
آفتم,دنیا گریزم, غافل ازخواب وخیالم
شربتی نوشیدم از عشق که چنین شد پر وبالم
نقش خاکستری ورنگ در میان ابر وباد است
با صدای نم نم عشق هر دلی بی پرده شاد است
شاکر از بنیان هستی با تو ام در اوج ومستم
گرچه نزدت رو سیاهم ,در رکاب تو نشستم
آب ورنگ چنگ دنیا تارها در هم تنیده
می زنم بر تار هستی گرچه دستانم بریده
خواب وخاموشی ندارد لحظه های با تو بودن
حاصل عمرم فدای لحظه ای از تو سرودن


هومن ایران زاده

موج گیسویت شکست آن کشتی حیرانیم

موج گیسویت شکست آن کشتی حیرانیم
در دل طوفان امان از این دل طوفانیم
خواب مژگانت پریشان می کند حال مرا
از ازل با غم سروده ساز غم فال مرا
رنگ چشمانت قرارم می برد در چنگ خویش
هر زمان از دل سپاهی می برد در جنگ خویش
تا که سیمای تو دیدم بی سر وسامان شدم
در خودم پیدا شدم از عالمی پنهان شدم
ای که در من زنده و زاده مرا در عالمی
ای که زخمم می زنی و هر زمانم مرهمی
جلوه دیدار تو سوزد مرا در نور خود
رنگ رخسارت عیان در چهره مستور خود
داغ بلبل به دلم بود وسرم گرم خزان
غنچه شد بار دگر گل به چمنزار جهان


هومن ایران زاده

گفته بودم فلسفی از من پراکنده مپرس

گفته بودم فلسفی از من پراکنده مپرس
از عروض وقافیه از بند واز بنده مپرس
نور حق جانت ز تن بیرون کند
دیده را لیلا برد آواره چون مجنون کند
کام چون شیرین شود تا وادی خسرو رسد
این جهان کاهی شود او بر جهان شاهی کند
گفته بودم فلسفی از دین واز دنیا مپرس
تیره همچون شب شدی از دیشب وفردا مپرس,
گوش را بیهوش باش تا وحی را نازل کند
طفل چوپان را دمی همچون مه کامل کند
گفته بودم بی خبر از مستی رندان مپرس
بر دلم آتش نزن از زهرواز زندان مپرس

نور حق مستت کند آگه ز افکارت کند
تا بتان را بشکند حلاج و بر دارت کند
گفته بودم فلسفی از سخت واز آسان مپرس
چانه خود را بزن از وصل واز هجران مپرس.

هومن ایران زاده