گفته بودم فلسفی از من پراکنده مپرس

گفته بودم فلسفی از من پراکنده مپرس
از عروض وقافیه از بند واز بنده مپرس
نور حق جانت ز تن بیرون کند
دیده را لیلا برد آواره چون مجنون کند
کام چون شیرین شود تا وادی خسرو رسد
این جهان کاهی شود او بر جهان شاهی کند
گفته بودم فلسفی از دین واز دنیا مپرس
تیره همچون شب شدی از دیشب وفردا مپرس,
گوش را بیهوش باش تا وحی را نازل کند
طفل چوپان را دمی همچون مه کامل کند
گفته بودم بی خبر از مستی رندان مپرس
بر دلم آتش نزن از زهرواز زندان مپرس

نور حق مستت کند آگه ز افکارت کند
تا بتان را بشکند حلاج و بر دارت کند
گفته بودم فلسفی از سخت واز آسان مپرس
چانه خود را بزن از وصل واز هجران مپرس.

هومن ایران زاده

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.