سخنت بند دل و شیره‌ی انجیر نشد

سخنت بند دل و شیره‌ی انجیر نشد
رشته های غزلم بسته به نخجیر نشد

به دل و دیده گرفتارم از این بیش مگر
که دل و دیده مرا قابل تصویر نشد

شب هجران تو , آن روز که می‌کرد دلم
خواب در چشم و خیال از نظرم سیر نشد


آنکه بر چشم من آمد , به سر کوی تو باز
بر در غیر تو از اشک , دو صد شیر نشد

آنکه با زلف تو افتاد ز سر پنجه برون
کار او , جز به دو ابروی تو , تدبیر نشد

تا نیامد به سر کوی تو , داود به دل
از پی قافله , چون باد صبا , پیر نشد

داود شمسی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.