گذر کرده ام از خویش

گذر کرده ام از خویش
ونهال خُرد اندیشه ام
پشت پَرچین نازک تنهایی
سر برافراشته
وتنیده فریادی که خَموش است
نامش را نمیدانم
صدایش را نمیشنوم
و اندوه منجمد نگاهش را نمیشناسم
به گمانم
کسی در من روییده که دیگر من نیست.


محبوبه محمدی

شاهدی از من نماند؛ هرکه را دیدی بگو

شاهدی از من نماند؛ هرکه را دیدی بگو
من غریب و جام بر دستم؛ تو بی اندازه خوب.
چهره ام رسوای عالم شد در این نامردمی
شاه خوبانی عزیزم؛ آفتابی بی غروب.
ناز انگشتان دهر؛ از من چه میخواهید؟ جان؟
منت ساغر کشیدم تاک شد برمن حرام.
رفت از جانم شراب و باده ام را ریخته
گرد خود را بیختم آنگه الک آویخته.

محبوبه محمدی

تو بر من تازی و من بر تو نازم

تو بر من تازی و من بر تو نازم
سواری را چطور اندازه سازم؟
فلک بر دور تو من دور او چرخ
زمین را من چطور آواره سازم؟
بسازم لونکی همچون کبوتر
همین صد شاخه را از نو بسازم
نگاهت را دو چندان دوست دارم
چه قلبی را برایت کوه سازم؟


محبوبه محمدی

مارا شبی به صومعه بفروخت

مارا شبی به صومعه بفروخت
راهبی که راه نشناخت
و خیالی که در آتش بود در اندیشه معبد
کنار برگ گلی که ریشه در خواب
سراب ضمیرش برگرفته ظلمت خاک
ما چه دانیم عبث به چه بود؟


محبوبه محمدی