من خاک پای مکتبِ نان, تازه کمترم

من خاک پای مکتبِ نان, تازه کمترم
از شاعرانِ خُرد زمان, تازه کمترم

با دست پینه بسته و خودکار دلفروش
غم میخورم به جای فلان, تازه کمترم

ما آبرویِ کاخ قلم را نبرده ایم . . .
درکوخِ خود مچاله؟ همان, تازه کمترم


یادی کن از رفیقِ هجاهای حزبِ باد
گفت (بیشتر) ولی تو بخوان, تازه کمترم

نه نور آسمان شده و تازه بیشتر
نه ناجی جهان شده و تازه بیشتر

وقتیکه حرف و فلسفه آزاد می‌شود
انسان بدون نان و عمل, باد می‌شود

یوسف که چشم و صورتِ گردو قشنگ نیست
هرپیرهن دریده, عزیز فرنگ نیست

با یارِ دلنوازِ ادیبان نرفته ام
پر مُدّعا, به صفحه دیوان نرفت ام

خود را به ضرب آینه دعوت نکن برو
با کَلهرِ شکسته رفاقت نکن برو

شبها که تا نوازش مهتاب می‌روی
بر شهرزادِ برکه حسادت نکن برو

مصلوب می‌شودغزلم روی چشمهات
با میخ نَجدَلیه قضاوت نکن برو

کشف و شهود, عقل تو را پاره می‌کند
پس لای جزوه حِسّ حماقت نکن برو

مجید ساری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.