شبی که از افق چشمت آفتاب دمید

شبی که از افق چشمت آفتاب دمید
نگاهم از مژه هایت هزار آینه چید

به زمهریر زمستان و انجماد سکوت
صدای پای تو در سرسرای دل پیچید

دو آفتاب بلند از کرانه ام سر زد
دو چشم بر شب تاریک قلب من تابید

درون سینه پر از شوق پر کشیدن شد
به باغ چشمانم چشمه های گل جوشید

از آن نفس که لبت غنچه ها شکوفا کرد
نگار من دل سردم بهار گل پوشید

تمام دشت وجودم شکوفه باران شد
دهان بخت معطر شد و به من خندید

کسی که عشق، نلرزانده دست و پایش را
چه سان بفهمد دشت دلم چه سان لرزید؟

غلامحسین درویشی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد