جامانده ام به پیله ی زندان خویشتن

جامانده ام به پیله ی زندان خویشتن
سر برده ام به چاک گریبان خویشتن

سرگشته ای به دایره ی مرکز جنون
سیاره ام به خوشه کیهان خویشتن

دلخسته ام از اینهمه سرپوش بی دلیل
در کهکشان به طره عریان خویشتن

چون ذره ای که می رود و دل نمی کند
از جستجوی هسته و بنیان خویشتن

از بسکه پشت پرده تزویر دیدنیست
شک کرده ام به ساحت ایمان خویشتن

از سفره های شادی و غم واقفم ولی
سر کرده ام به نان و نمکدان خویشتن

از خود بریده ام، من دیوانه کیستم؟
تا پس دهم به آینه تاوان خویشتن

خون دلست روزی من ای بهار مست
نوشی بده به نکهت باران خویشتن

من بسته پای صبح سرآغاز خلقتم
تا کورسوی لحظه ی پایان خویشتن


علی معصومی

ای شب حسرت دوای درد باش

ای شب حسرت دوای درد باش
آتشی در سینه های سرد باش

در غم دیرین رویای وصال
آبرو داری نموده مرد باش

مهلتی ده خاطری آشفته را
التیامی خاطر شبگرد باش

مرد میدانی قماری تازه کن
روی موج تخته های نرد باش

همنشین مخمل و آلاله شو
قطره ای از خون ورداورد باش

ریگ صحرا را نمی چیند کسی
گوهر تکدانه، دری فرد باش

یادی از قول و قرار رفته کن
آنچه عشقش با دلم می کرد باش


علی معصومی

مرا از یاد خود بردی تو هم از یاد خواهی شد

مرا از یاد خود بردی تو هم از یاد خواهی شد
به بادم داده ای روزی تو هم بر باد خواهی شد

شکار دانه و دام تو گردیدم، ملالی نیست
تو هم بی شک اسیر پنجه ی صیاد خواهی شد

به هر دستیکه دادی پس بگیری با همان دستت
در این گردونه ی عبرت تو هم استاد خواهی ش


من افتاده را با دیده ی تحقیر خود ننگر
یقین دارم تو هم درگیر این رخداد خواهی شد

بقای شادی و غم را تفاوت های چندان نیست
تو هم روزی خبر از جمع این اضداد خواهی شد

برای ماتم و غمناله ها،خود را هم مهیا کن
اگر از درد و رنج دشمنانت شاد خواهی شد

لبت قلاب ماهیگیر دریا را اگر نوشد
خبر دار از خطای ماهی آزاد خواهی شد


علی معصومی

حبابم روی آب از ساحل و دریا نمی دانم

حبابم روی آب از ساحل و دریا نمی دانم
شدم درگیر امواجی که سر از پا نمی دانم

کسی دارد مرا با خود به هرسو می برد آیا؟
کجا خواهد رسید این راه ناپیدا نمی دانم

نگاهت کردم و نبض غرورم را نسنجیدی
تو هم دیدی مرا در بند خود اما؟، نمی دانم


ندیدم خیری از حال و هوای دل سپردن ها
چرا دلبسته ی مهرت شدم این را نمی دانم

اگرچه از جنون آباد مرز بی سرانجامم
و راهی جز مسیر خانه ی لیلی نمی دانم

دلم را پس بده ای رفته از یادت وفاداری
من از قانون سرخ جنگل اینجا نمی دانم

به هر عهدیکه بستم جز پشیمانی نشد حاصل
تو روی اعتمادت مانده ای گویا؟ نمی دانم


علی معصومی

دوباره سر به سرم می گذاری و شادی

دوباره سر به سرم می گذاری و شادی
به شهد و سرخی سیب و اناری و شادی

مرا که گم شده ام در نگاه چشمانت
میان مشت خودت می فشاری و شادی

به پای یک یک آمال و آرزو هایم
بنای غصه و غم می شماری و شادی

به روی هق هق لرزان شانه های خود
سری به غیر سر من نداری و شادی

رها نگشته ام از آب و دانه و دامت
به پنجه هوسم می سپاری و شادی

گرفته ای پر پرواز و آسمانم را
به میله قفسم می سپاری او شادی

اگر به بوی گلت کج نکرده بودم راه
مرا به اینهمه ماتم چکاری و شادی؟

علی معصومی

برای اینکه نگیرد کسی نشانم را

برای اینکه نگیرد کسی نشانم را
نگو به خاطره ها قصه ی نهانم را

خزان نیامده با شاخه ها تبانی کن
بدست شعله بده باغ و آشیانم را

به لال بودن من اکتفا نکن هرگز
ببُر به تیغ ندامت سر زبانم را

من از قبیله دردم خودت که مبدانی
شنیده ای ره و آئین و داستانم را

اگر به سوز دلم شک نمی کنی گاهی
به گل بگیر همیشه در دهانم را

کنون که متهم اول توام ای عشق
بکش به تیر ملامت تمام جانم را

به یاد وعده فردای بی سرانجامت
غروب خسته بکش رنگ آسمانم را

علی معصومی

گفتم همیشه پیش تو باشم ولی نشد

گفتم همیشه پیش تو باشم ولی نشد
در گوشه ای به قلب تو جا شم ولی نشد

رفتم که بعد از اینهمه غم، در کنار تو
از گیرودار غصه رها شم ولی نشد

گفثی که میرسی و مرا مژده ای می دهی
تا بی خیال چون و چرا شم ولی نشد

افتاده ام اگرچه که از پا به گوش خود
گفتم دوباره دست به عصاشم ولی نشد

میشد دوباره حال و هواپی عوض کنم
بلکه مقیم شهر شما شم ولی نشد

درد مرا که نزد طبیب تو گفته اند
میشد دوباره دار و و دوا شم ولی نشد

من جرعه نوش عشق تو هستم که سالها
می شد بدون درد و بلا شم ولی نشد

علی معصومی

من از اول تمام کارهایم اشتباهی بود

من از اول تمام کارهایم اشتباهی بود
گرفتار و خراب وعده های پوچ و واهی بود

برای تو نمی دانم ولی از اول خلقت
جهان ساده پیش دیدگانم راه راهی بود

ندیدم از رفافت روی بام آشنایی ها
اگرچه سرنوستم مثل کفتر های چاهی بود


بهای دانه را با بال های زخمی ام دادم
تقاص اشتباهاتی که روی بی گناهی بود

به روی صفحه مشقم که با اجبار پر می شد
تماما واژگانی حاصل از خواهی نخواهی بود

من آن فریادهای خفته در بغض گلویم که
حریف پاکت سیگار و دفترهای کاهی بود

مداد رنگی ام تا در دل خاکستری گم شد
برایم بهترین طیف جهان رنگ سیاهی بود

به جای اینهمه بی حاصلی در آسمانم کاش
هوای ماهتاب و نقره های حوض ماهی بود

علی معصومی

گشودی بال پرواز خودت را آسمانت چه ؟

گشودی بال پرواز خودت را آسمانت چه ؟
حریم امن خود را داری اما بیکرانت ؟

جهان با خوب و بدهاییکه دارد پیش پای تو
به شرط اینکه از آن تو باشد آرمانت چه ؟

حریم صد بیابان صید چنگال تو را دارد
درون جنگلی از ابر و باران آشیانت چه ؟


به جای زوزه ی کفتار های پیر لاکردار
چه نجوایی به دل میپروری ورد زبانت چه ؟

گرفتم هر بدی کردی بما همواره بخشیدیم
رفاقت جای خود دارد ولی بیگانگانت چه ؟

توئی که محرم اسراری و رازی  مگو دارد
اگر افشا شود ناگفته های داستانت چه

به روی شانه های زخمی ام پا می نهی بگذار
اگر از پا بیافتد پایه های نردبانت چه ؟

زلال جرعه ی ناب سبوها نوش جانت باد
اگر خون دلی جاری شود در شوکرانت چه ؟

علی معصومی

برایت بار دیگر نقشه دیدار خواهم چید

برایت بار دیگر نقشه دیدار خواهم چید
بسمت ناامیدی بعد از این دیوار خواهم چید

هلا ای خوشه ی لبریز شهد کام سرمستی
تو را از تاک های ترد لاکردار خواهم چید

من از جاماندگان شهرک متروک تاریخم
که طاق آرزوها از دل آوار خواهم چید

از این پس غصه و غم را فراری میدهم زیرا
بساط درد و محنت را از این بازارخواهم چید


حصار بازوانت را به دور گردنم بسپارد
که با اغوش خود گرد تنت دیوار خواهم چید

برای آنکه از تاراج طوفان در امان باشی
کنار خرمن بابونه هایت خار خواهم چید

مگر یکبار دیگر فرصت عمری دهی ما را
هزاران بوسه از لعل لب تبدار خواهم چید

اگر سر رشته زلف تو از دستم رها گردد
عنان خویش از دنیای بی مقدار خواهم چید


علی معصومی