من آن شمعم که میسوزم دمادم رو به پایانم

من آن شمعم که میسوزم دمادم رو به پایانم
چنان بادی که در صحرا به هر سوئی گریزانم

بروی شاخه میلرزم چنان برگی که در پائیز
رها در باد و باران راهی فصل زمستانم

میان کوچه و پس کوچه های شهر حیرانی
اسیر پرسه های سهمگین هر خیابانم


هنوز از نغمه های من تمام بیشه لبربز است
شباویز شبانگاهم که در ویرانه پنهانم

حدیث آرزومندی سری دیوانه می خواهد
چه گویم قصه هائی را که میدانی و میدانم

کنون با خاطرات رفته دنبال چه میگردی؟
بمان ای عمر بی حاصل به زیر سقف ویرانم

چه تقدیری از این بهتر که در نبض شرربارم
شرنگ از شعله می ریزی و من در فکر درمانم

علی معصومی

شباهنگام لبریز جنونم

شباهنگام لبریز جنونم
سری در خلسه سحر و فسونم

چنان جغرافیای رفته بر باد
به تاراج سکوت صد قشونم
      
شباهنگام آرامی ندارم
به جز مهر تو پیغامی ندارم

اگرچه جلد صبح انتظارم
پری دلسته بامی ندارم
       
شباهنگام دردی را دوا کن
دل دیوانه را حاحت روا کن

به شریانی بزن نبض هوس را
خمار از چنگ بی تابی رها کن
       
هنوز از درد لبریزم کجائی
شباویزی سحر خیزم کجایی

به سر آتش به پا دریای ماتم
چنان شمعم که می ریزم کحائی...
       
شباهنگام ماهم باش چندی
دمی با ناله آهم باش چندی

از این رفتن نرفتن بیم دارم
رفیق بین راهم باش چندی
       
چرا امشب سحرگاهی ندارد
طلوعی شوق همراهی ندارد

کجائی آفتاب روشنایی؟
بیا جان خودت...راهی ندارد؟


علی معصومی

بسته به زنجیر بلایم حسین

بسته به زنجیر بلایم حسین
ای نفس آل عبایم حسین

خاک رهت مهر نمازم شده
نام تو سرخط دعایم حسین

گوشه چشمی، نظری، حکمتی
ای همه چون و چرایم حسین

خانه تو ساحت مردانگیست
آینه لطف و عطایم حسین

ماه محرم شد و ایام غم
خونجگر بزم عزایم حسین

مکتب تو محور ایمان ماست
ای همه هول و ولایم حسین

جان تو و اینهمه آزادگی
سرور و شاه شهدایم حسین

دیده به دامان تو دارم ببین
رهگذر کرب و بلایم حسین

کاش صدایم بزنی نازنین
عاشق این حال و هوایم حسین

علی معصومی

بگذار خودم باشم و دل باشد و یادت

بگذار خودم باشم و دل باشد و یادت
یک حنجره یک زمزمه با چهره شادت

بگذار که در پیچ و خم کوچه بچرخد
یک خاطره یک رایحه یک ذره به بادت


بگذار نصیبم شود ای صبح سعادت
یک پنحره یک آینه از اصل و نهادت


بگذار ببینم که خدا با تو چه کرده!؟
یک ثانیه یک مرتبه از آنچه که دادت

بگذار دلم بسته به گیسوی تو باشد
یک سلسله یک چمبره همپای مرادت

بگذار به هر واژه اسیرت شوم ای جان
یک تبصره یک جوهره با خط مدادت

بگذر در این شبکده هر لحظه بماند
یک شبپره یک زنجره با ماه چکادت


علی معصومی

سر به سرم گذاشتی و جاگذاشتی

سر به سرم گذاشتی و جاگذاشتی
هر بار روی زخم دلم پاگذاشتی

از بسکه غمزه های نگاهت قیامتست
یک شهر را به آتش سودا گذاشتی

با آن که با خیال خودم خو گرفته ام
آیا به حال خویشتنم واگذاشتی؟

پنداشتم به داد دلم میرسی ولی
هر روز را به وعده فردا گذاشتی

گفتی اگر چنین شوی آنگونه میشوم
گفتی اگر ... دریغ به اما گذاشتی

دل دادم و خراب فریبایی ات شدم
ما را عجیب غرق تمنا گذاشتی

میخواستم برای خودم باشم و خودم
زیبای ناز فتنه گر آیا گذاشتی؟!

علی معصومی

نجابت هیچگاهی دست تر دامن نمی افتد

نجابت هیچگاهی دست تر دامن نمی افتد
فرشته خوی هرگز چنگ اهریمن نمی افتد

تفاوت ها میان هر مطلا با طلا باشد
که آتش در میان جان هر خرمن نمی افتد


تو گوهر باش و در عقد ثریا پرتو افشان شو
غباری روی رخسار گلت از من نمی افتد

حقیقت استوار و محکم و همواره پابرجاست
خلل در ذات او با حیله شومن نمی افتد


مربی ها اگر از دانش خود شعله افروزند
جدالی در رقابت های “من تو من” نمی افتد

علی معصومی

روزی که روی خاک زمین آشیانه من شد

روزی که روی خاک زمین آشیانه من شد
چیزی شبیه کوه وزین بار شانه من شد

سیاره ای که رشته ای از طره های عالم بود
بین مدار شک و یقین بام و خانه من شد

آنجا که ذره ذره هستی شکسته تر میشد
منظومه های خلد برین بیکرانه من شد

باران سیل حادثه ها بی بهانه می بارید
رعدی به اضطراب و طنین تازیانه من شد

بند دلم گسسته شد از جام بزم بد عهدی
بال و پرم شکسته این دام و دانه من شد

وقتی که رانده می شدم از مرز و بوم زیبایی
خطی نوشته روی نگین تک نشانه من شد

نام تو بود و رایحه ای از سلاله ی گل ها
نجوای عاشقانه ترین غم ترانه من شد

علی معصومی

روزی اگر نفس بکشم در هوای تو

روزی اگر نفس بکشم در هوای تو
در بامداد مشرق پر ماجرای تو

پر میزنم کبوترانه فراسوی آسمان
دل میزنم به ساحت حول و ولای تو

طی می شود مسیر قرون نرفته ام
در پیچ و تاب واهمه ها پا به پای تو

بیهوده دل به پرتو مهرت نبسته ام
ما را نیافریده خدا جز برای تو

حال و هوای خاطر دلدادگان شدی
بود و نبود و نام و نشانم فدای تو

در کیش دلبرانه خدا را چه دیده ای
قسمت کند اگر که شوم آشنای تو

ای عشق ناگزیر پر از زندگانی ام
سر می نهم به خاک پر از کیمیای تو


علی معصومی

یاضامن آهو

لطف تو شد شامل حالم رضا
داده هوای تو مجالم رضا

تا بزنم بوسه به درگاه عشق
مانده در این فکر و خیالم رضا

ذره صفت خاک درت می شوم
تا بدهی خود پر و بالم رضا

مشرق امید هویدا تویی
گرچه که من رو به زوالم رضا

نغمه ی نقاره صحن تو شد
زمزمه ی قال و مقالم رضا

رو به ضریح تو و گلدسته ات
محو تو و جاه و جلالم رضا

بسته به زنجیر دخیل تو ام
زائر لبریز سوالم رضا

علی معصومی

به غارت بردی آخر حاصل بی اعتبارم را

به غارت بردی آخر حاصل بی اعتبارم را
به ضرب تیر رسوائی درآوردی دمارم را

به شهد شادکامی شوکران درد افزودی
سیه کردی تمام لحظه های روزگارم را

به جای مهربانی با ستم کردی مکافاتم
فزون کردی دمادم غصه های بیشمارم را


تو ای دنیا نه تنها بی وفایی را بنا کردی
به یغما بردی آخر رونق ایل و تبارم را

تمام روزها را با غم و حسرت همآغوشم
که روزی مژدگانی آوری فصل بهارم را

نفهمیدم سرابی پیش چشم تشنکامانی
که بر باد فنا داری همه دار و ندارم را

تو که از باغ های رفته بر تاراج می گوئی
چرا دادی به طوفان جلگه سیب و انارم را!

علی معصومی