ما شعله های حادثه دربر کشیده ایم

ما شعله های حادثه دربر کشیده ایم
بر سینه های یخ زده خنجر کشیده ایم

تا پهنه های آبی دریای بی کران
دور از خیال واهمه لنگر کشیده ایم

چون صخره ایم و نعره ایام رفته را
در موجکوب ساحل باور کشیده ایم


ما را حواله با شب خونین دلان نکن
تا شوکران عشق تو را سر کشیده ایم

پرهایمان شکسته ولی در هوای دوست
در آسمان صلح و صفا پر کشیده ایم

نیلوفرانه در طلب جستجوی صبح
نقشی به آستانه ی دلبر کشیده ایم

در دفتر دلانه ی تقویم نو بهار
برگی به یاد سرو و صنوبر کشیده ایم


علی معصومی

اگرچه سرکشیدم جرعه خواهی نخواهی را

اگرچه سرکشیدم جرعه خواهی نخواهی را
کنون همراهی ام کن آخر این نیمه راهی را

تو می آیی و سرفصل بهار تازه خواهی شد
زمستان می برد با خود زغال روسیاهی را


خودت گفتیکه فرداها خبرهای خوشی داری
و روزی می دهی تاوان درد بی گناهی را

تو می ائی که مرهم روی زخم تازه بگذاری
بشویی از دل افسردگان رنج و تباهی را

دوباره زیر قرص چهره ی نازت برقصانی
به فتوای نگاهت موج موج حوض ماهی را


علی معصومی

زرد زردم مثل برگی در خزان روزگار

زرد زردم مثل برگی در خزان روزگار
سرد سردم چون تگرگ آباد بی مرز و حصار

گرچه میچرخم به دور خویشتن بی واهمه
هیچِ هیچم چون حبابی در هجوم آبشار

هر سحر پیغام شادی میدهد خورشید و من
گیج گیجم مثل اعدامی که پای چوب دار

بسکه با هر قاصدک همپای باران گشته ام
خیس خیسم مثل صحرائی که در فصل بهار

خانه اش آباد اگر یادی کند از ما بگو
دور دورم مثل نیشابور و شهر قندهار

فرصت کوتاه عمری را مجال چاره چیست؟
کوچ کوچم بر سر همدستی ایل و تبار

راهی اقلیم سرحدات دشت باورم
جور جورم با تماشائی ترین نقش و نگار

مانده ام در سایه سار سرو کوهی سال ها
سرخ سرخم مثل خونآبی که در قلب انار


علی معصومی

بدون تو هیچ اعتباری ندارم

بدون تو هیچ اعتباری ندارم
به دنیای بیهوده کاری ندارم

چرا که نباشی همه هیچ هیچم
رگ و ریشه, ایل و تباری ندارم

من از کوچه بی تو بودن عزیزم
تمنای گشت و گذاری ندارم

کفایت کند سرخی چهره گل
نیازی به سیب و اناری ندارم

به روز ازل باختم هستی ام را
به سر اشتیاق قماری ندارم

خزان و زمستان تفاوت چه دارد
منی را که فصل بهاری ندارم ؟

طلای وجود تو را دارم ای جان
اگر ادعای عیاری ندارم


علی معصومی

تو می روی و مرا جز غمی نمی ماند

تو می روی و مرا جز غمی نمی ماند
برای زندگی ام عالمی نمی ماند

جهان من شده ای و به جز تو جانانه
به کوچه های دلم آدمی نمی ماند

به نای خسته دلانی که آیه ی دردند
برای زمزمه زیر و بمی نمی ماند

تمام بود و نبودم به تا مو بند است
که جز وصال تو بیش و کمی نمی ماند

میان جاذبه هایی که رو به روی منست
به غیر زلف تو پیچ و خمی نمی ماند


تو می روی و سحر با تو می رود انگار
به لاله زار دلم شبنمی نمی ماند

دوای درد منی... می روی ولی افسوس
برای زخم دلم مرهمی نمی ماند


علی معصومی

هر بهار از سرم گذشتی و خبر تازه ای نیاوردی

هر بهار از سرم گذشتی و خبر تازه ای نیاوردی
خلسه های من پریشان را غیر خمیازه ای نیاوردی

بی قرار تو بودم اما کی سر قول و قرار خود بودی
به شب تار آرزو هایم ساز و آوازه ای نیاوردی

تک درخت تکیده ی باغم با صدای کلاغ خو کردم
سالیان فراق و دوری را حد و اندازه ای نیاوردی


های های مرا همه دیدند در حصاری به نام آزادی
من گمگشته را ولی هرگز سمت دروازه ای نیاوردی

مثل اوراق دفتر عمرم که به دستان باد میرقصند
به فراموشیم سپردی و طلق و شیرازه ای نیاوردی

علی معصومی

ریشه در خاکم ولی زخم تبر دارد دلم

ریشه در خاکم ولی زخم تبر دارد دلم
سیب سرخی در کنار نیشتر دارد دلم

تا بهار از آسمان این حوالی سر کشد
صد زمستان قصه خون جگر دارد دلم

چون سپیدار بلندی لابلای شاخه ها
حال و روز ساقه خم تا کمر دارد دلم


سال های سال روئید از کنارم زندگی
خاطرات چیدن گل های تر دارد دلم

ای بهار از گوشه پرچین ما دامن نکش
سال دیگر با تو اما و اگر دارد دلم

همتی کن دست یاری ده که بار دیگری
بار این سرگشتگی را با تو بر دارد دلم

مانده در یادت که با پیغام شیرین خودت
گفته بودی طاقتت پس کو؟! مگر دارد دلم

علی معصومی

چندی ترانه می شوم و دم نمی زنم

چندی ترانه می شوم و دم نمی زنم
حرف از وجود عالم و آدم نمی زنم

این خلسه را که حاصل ایام باور است
با خاطرات غیر تو بر هم نمی زنم

وقتی تمام پنجره ها سمت آرزوست
سنگی به سینه از سر ماتم نمی زنم

گاهی که رعشه می زنی ام با نبودت
حرف نگفته ای به خودم هم نمی زنم

خط گسل به مرز جنونم کشده است
دم از طلوع زلزله ی بم نمی زنم

وقتی خراب دیده سیلابی خود ام
خود را به آب چشمه زمزم نمی زنم

تا در رگ حیات دلم لانه کرده ای
جز نبض اشتیاق دمادم نمی زنم


علی معصومی

نازم غم تو را که دلم را امان نداد

نازم غم تو را که دلم را امان نداد
غارت نمود و برد و رهی را نشان نداد

حال و هوای باغ تبآلوده ات عزیز!
جز حسرتی که مانده به دل جاودان, نداد

شهلای مست غرق شراب بهانه ات
 کامی به غیر جرعه ای از شوکران نداد

قول و قرار اگرچه به فردا گذاشتی
کاری نکرد و روز خوشی ارمغان نداد

ما نقد عمر مانده, به سودا نهاده ایم
عشقت به غیر دغدغه از این دکان نداد

هر برکتی که می رسد از ابر نوبهار
باران به جام خسته دلان رایگان نداد

ما کشتگان مهر تو هستیم و غمزه ای
یک گوشه از نگاه تو شیرین بیان, نداد


علی معصومی

مرا امید دیدار است و الباقی به دست تو

مرا امید دیدار است و الباقی به دست تو
دلی پر آرزویی مانده و چشمان مست تو
از این پس سر به بازوی ارادت دارم از عشقت
اگر چه فرصت عمری نمانده, ناز شست تو
برایت هر چه میخواهی مهیا میکنم ای عشق
تو را می خواهم و پیمان و عهد ناگسست تو
من از روز نخستین واله و دیوانه ات بودم
بلی گفتم, شدم دلبسته ی روز الست تو
نشانی از من مجنون بی سامان چه میجوئ
ی
تو لیلای منی, جان و جهانم  پای بست تو
علی معصومی