نازکی با من سر جنگ و جدل دارد ولی

نازکی با من سر جنگ و جدل دارد ولی
صد هزاران ناوک مژگان غزل دارد ولی
فتنه می‌بارد نگاه مست خواب آلوده‌اش
در نمکدان لبش شیر و شکر دارد ولی

صبوری کردم و یارم نیامد
شراب مست تبدارم نیامد
به غیر از آرزوی دیدن او
دعای بهتری کارم نیامد


علی معصومی

قصد من از زندگی غیر از تو را دیدن نبود

قصد من از زندگی غیر از تو را دیدن نبود
ورنه این دنیا به جز صحرای کوچیدن نبود

قسمتم را هر بهار از عمر خود سنجیده ام
سهم من جز دانه ای از دیده باریدن نبود

گریه کردم مثل ابری چکه چکه ژاله را
من که در قلبم به جز رویای خندیدن نبود


صدخیابان پرسه دارم ماه شب های تو را
او که حتی لحظه ای همپای تابیدن نبود

خسته ام در جستحوی راه خوشبختی که جز
خط پرگاری به دور خویش گردیدن نبود

خون دل دادی و خوردم پای هر دلدادگی
کار من جز باده از دست تو نوشیدن نبود

مثل نیلوفر به پای نارون خشکیده است
این سزای سبز در ساق تو پیچیدن نبود

علی معصومی

ربودی از سرم حال و هوای خواب نوشین را

ربودی از سرم حال و هوای خواب نوشین را
دوباره زنده کردی در دلم روز نخستین را

به یادم امد از روزی که لبخند تو را دیدم
به چشمانت سپردم راه و رسم و کیش و آیین را

همان روزی که با ناز و ادا بلوا به پا کردی
برایم فاش کردی قصه های ماه و پروین را


دعایت کردم و تا بینهایت باورت کردم
فرستادم به دنبال تو هرچه مرغ آمین را

تو که با تیشه فرهاد و خون دل مرا دیدی
دگر از من نگیری خاطرات خوب شیرین را

علی معصومی

از حافظ و شاخ نباتش هر چه گفتم

باید غزل می گفتم اما مثنوی شد
یک نکته از ظاهر ولیکن معنوی شد

مریم ترین گل با نفس های مسیحا
بانوی شهر معجزات عیسوی شد

مانند دشتی از شقایق های وحشی
خون جگر می خورد و آخر لالوی شد

از حافظ و شاخ نباتش هر چه گفتم
هر واژه ام لبریز شمس و مولوی شد

از بس که راه کوچه باغم را گرفتند
این بخت خواب آلوده آخر منزوی شد

دنیا بهشت اول نوع بشر بود
یک خوشه گندم سد راه اخروی شد

علی معصومی

عمری به سرم شوق تماشای تو دارم

عمری به سرم شوق تماشای تو دارم
دل در گرو شاید و ...امای تو دارم

لبریز جنونت شده ام خانه ات اباد
آوارگی از کوچه ی لیلای تو دارم

ای سرو بلند تو نظر کرده باران
ایمان به نگاه قد و بالای تو دارم


بگذار غزال غزلم چشم تو باشد
تا خانه و کاشانه به صحرای تو دارم

هر ثانیه از فرصت عمرم به فدایت
تشویش فراق از غم فردای تو دارم

از تاب و تب مهر تو دلداده ترینم
تا مشغله ی حل معمای تو دارم

یک قطره بارانم و دریا شدنم را
از غمزه چشمان پریسای تو دارم

علی معصومی

دنیا پر از خوب و بد و اما اگر هاست

دنیا پر از خوب و بد و اما اگر هاست
نقش پرند شعله ای از خشک و تر هاست

دنیا پر از درد و بلای عیش و نوش است
آغشته ای از شوکران و نیشکر هاست

اینجا اقامت مهلت و اندازه دارد
آوارگاهی پیش پای در به در هاست

گاهی مکافات است و گاهی دل سپردن
دارلنجنون و حجره ی اهل نظر هاست

پروا نکن پر وا کن و پروانگی کن
این پیله جای مردن بی بال و پرهاست

علی معصومی

پیش چشمانم بمان ای پازن دشت خیال

پیش چشمانم بمان ای پازن دشت خیال
گرمی هرم جنوب و سبزی دشت شمال

بامداد و رقص پای تو قیامت می کند
بین مرزنگوش ها و لاله های بی زوال

رنگ چشمان تو را پیوسته هورا می کشد
صفحه جامانده از تقویم روز و ماه و سال

ای تب آغوش تو آغشته ی بادام تلخ
نقش هر پیراهنت حال و هوای سیب کال

میوه ی باغ کدامین روستای سرحدی
ای تمنایت حرام و ای تماشایت حلال

این تو بودی که به یاد من غزل انداختی
این تو بودی که مرا دادی به کوچیدن مجال

کاش می دانستم از اوضاع نافرجام ایل
کاش می دادی خبر از  آرزوهای محال


علی معصومی

تماشایم کن و چشمان مستت را نگیر از من

تماشایم کن و چشمان مستت را نگیر از من
تب حال و هوای بند و بستت را نگیر از من

قرارم را گرفتی بر سر قول و قرار اما
لب عناب سرخ می پرستت را نگیر از من

از این پس سر به بازوی تو خواهم داد اما تو
مرا با دیگران نسپار و دستت را نگیر از من

سر مویی به غیر از طره زلفت نمی جویم
همین رشته های ناگسستت را نگیر از من

کنونکه غیر مژگان سیاهت پیش رویم نیست
سر پیکان تیز ناز شستت نگیر از من


علی معصومی

روزی اگر که حوصله داری بیا تو هم

روزی اگر که حوصله داری بیا تو هم
در سایه سار سرو و چناری بیا تو هم

از کوچه باغ مهر و محبت سحرگهی
در جستجوی سیب و اناری بیا تو هم


از کافه های شهر و محل بی خبر نباش
با ما به پای شام و نهاری بیا تو هم

در خلسه های همدلی و دوستی اگر
پابند حرف و قول و قراری بیا تو هم

گفتم اگر به خاطر شیدایی دلت
در گیرودار سوز و شراری بیا تو هم

از کیمیای جوهره ی اصل آدمی
باری اگر به فکر عیاری بیا تو هم

اصلا بنای سود و زیان جز فنا نبود
همپای عشق و همدل و یاری بیا تو هم

سرمایه های مدت این عمر رفته را
شاید دقیق تر بشماری بیا تو هم

علی معصومی

دل می بری به غمزه و ناز و ادا که چه ؟

دل می بری به غمزه و ناز و ادا که چه ؟
هی می کنی مرا به خودت مبتلا که چه؟

با هر نگاه پنجره خمیازه می کشی
تا جای جای جاده ی بی انتها که چه؟

هی رخنه می کنی به دل و تازه می کنی
زخمی که کهنه گشته از آن ماجرا که چه؟

در شهر بی نشانه که یادم نمی کنی
ره می زنی به کوچه هول و ولا که چه؟

وقتی که سر به شانه زخمم نمی نهی
گل می دهی به شاخه حال و هوا که چه؟

نصف النهار در به درت را که دیده ای
سر می زنی به نیمه این استوا که چه؟

جغرافیای رفته به تاراج من... بگو
جامانده ای به کشوری از ناکجا که چه؟


علی معصومی