یک روز دلگرم خواهی شد

یک روز دلگرم خواهی شد
به شعله های مهر
در بوم های بی جان
لابلای شراره های عشق
آنجا که می شکند
خلوت آدمی
در برج های عاج
به امیدی واهی
آه، از تلنگرهای گرم
در دست های سرد


سپیده رسا

اشکِ خاکستری شعر مرا

اشکِ خاکستری شعر مرا
در پس آرامش
سرسخت ترین قافیه ها
نتوانست که تفسیر کند
شاعر خسته ی شب
مستِ احساس که شد
واژه ها تب کردند
سرکش از رقص قلم
فاش در آشوبی سپید
شیشه ی شرم به پیوستی پریش
می نوشت از آتش و شاهد و شمع

بی سبب نیست

که خاکستر خاموش سپیدم
شرر و شعله ی پنهان دارد

سپیده رسا

آنکه می گفت که ناسور فقط یک زخم است؟

آنکه می گفت که ناسور فقط یک زخم است؟
برسان باد به نوش گوشش
که درفش دلمان باز
به مویی بند است

و به شیرینی تلخ
مثل یک زهرِ عسل
عطش جانم را
در سرابی شیرین
به درِ سبزترین باغ کشاند
به فریبایی نوشین نگاه
هی گذشتیم
و بریدیم
و سپردیم به هو
بگذری ،می گذرد

راست برو
چپ گذری بیهوده است
تکه های دلت افتاد
نکند برگردی
در صدف خاطره ها

تو فقط یک دردی

وحشت از بیداری بن بست نداشت
آنکه می گفت که ناسور فقط یک زخم است.


سپیده رسا

همسفر شو با من ای درد آشنا

همسفر شو با من ای درد آشنا
آن طرف تر در دیار دردمندان
مرزهای آفتاب ناپیدا شده
نوش داروی این زمان
در پیاله های شوکران
با اشک های سرخگون
شد مرگ های بی زبان و بی خراش
با سوزهای غریب
افتاده در خط رحیل
تا قیامِ ، یک قیامت
این خروش شعر
باقی ماند
در بُن های سکوت واژه های شاعران

سپیده رسا

سالهاست در حبس نگهت با تردید

سالهاست در حبس نگهت با تردید
زندانی چشمانی بلاتکلیفم
با ضربه ی موذیِ شب و تنهایی
بی جان ترین خاطره در تبعیدم
می بازم و می سازم و ازعشق حریصم
ته مانده ی یک جان مریضم
یعنی که چه باشی چه نباشی
درآغوش خیالیِ تنت باز اسیرم


سپیده رسا

هیچ وقت اشک های من پنهان نمی ماند

هیچ وقت اشک های من پنهان نمی ماند
و یک روز آشکارا خسته از جان
با تب تند وجودم
پرچین های ذهن را خانه تکانی می کنم
می نشینم لب دریای وجود
زانوانم خسته اند
آغوش می خواهد و من در بغل جا می دهم
سنگ بی احساس را در پهنه‌ ی مرز تنم
یک زوال یک اتصال ،
با هلال نازک ماه
عشق را در کشور دل سَر به راهش می کنم


سپیده رسا

دردناک تر از ویرانی دل ،

دردناک تر از ویرانی دل ،
مرگ دو چشم است.
اشک حلقه شود
چشم تر از حسرت آغوش بلرزد
اما نتواند ،جز رخ تو هیچ ببیند
هی نقش تو در آب بلغزد
هی پاک کند باز ببیند .


سپیده رسا

سال بغض و

سال بغض و
سال درد
دوران عجیبی است
دَوَران عقربه ها
به مذاق ثانیه های عبث
خوشایند نیست
و مکث دقایقی
که تیشه به ریشه
عمر می زند
می شنوید؟
تیک تاک ها، پَر وا گشوده اند
به سمت چرخشی معکوس
در هبوط زمان
بی پروا،
چه محفل غریبی
بین زبان عمر وغربت انسان
محملی ازاشک
که نشسته بر حنجر آدمی
با خنجرصعود...
و باز ترس وترس
سقوط مبارک جهل وجهالت...

سپیده رسا

سوختم از لهیب جان

سوختم
از لهیب جان
با شوکران مرگ
چشمانم می سوزد
از دود خاطرات
چرا حریصم می کنی؟
به آغوش بادی
که پراکنده می کند
خاکستر خشمم را
به تکراری تازه...


سپیده رسا

ردیف چشمانت غزل هایم را پراکنده می کند

ردیف چشمانت
غزل هایم را پراکنده می کند
خسته شدم
از تکرار" دوستت دارم"
بس که
آرایه های دلم منظم
وهجاهای قلبت نامنظم است.
می ترسم ...
می ترسم از روزی که خواه ناخواه
از قافیه ی تنت عقب بمانم
و شعرهای ناتمامم
را هیچ احساسی تمام نکند...

سپیده رسا