هیچ وقت اشک های من پنهان نمی ماند

هیچ وقت اشک های من پنهان نمی ماند
و یک روز آشکارا خسته از جان
با تب تند وجودم
پرچین های ذهن را خانه تکانی می کنم
می نشینم لب دریای وجود
زانوانم خسته اند
آغوش می خواهد و من در بغل جا می دهم
سنگ بی احساس را در پهنه‌ ی مرز تنم
یک زوال یک اتصال ،
با هلال نازک ماه
عشق را در کشور دل سَر به راهش می کنم


سپیده رسا

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.