یک نیستان گریه دارم در هوایِ هیچکس

یک نیستان گریه دارم در هوایِ هیچکس
نیست مثل گریه ی من ، گریه هایِ هیچکس

هر کسی آمد خودش را نذرِ عشقش کرد و رفت
من ولی خود را فقط کردم فدایِ هیچکس

گرچه تلخ است اینکه می گویم ، ولی عشق است اگر
من برای تو بمیرم ، تو برایِ هیچکس


یاد آن روزی که گفتی آشنای کیستی
یاد آن روزی که گفتم : آشنایِ هیچکس

عشق من از دیدِ من راهی بجز این راه نیست
یا به پای تو میایم یا به پایِ هیچکس

می گذارم پنبه در گوشم که تا باور کنی
جز صدای تو نمی خواهم ، صدایِ هیچکس

محمدحسین حیدری زرنه

نریزید آب به چاه

نریزید آب به چاه
نشود سنگ جدا که افتاده به چاه
بنوشید جرعه‌ای آب مرا
نرسید آب در این چاه جفا
بکنید خاک حفر کنید چاه وفا
بریزید خاک در این چاه جفا

حسن مرزبان

روزی اگر دیدم تو را

روزی اگر دیدم تو را
آن دم تلافی میکنم
سردی آغوش تو را
اما ،من یک زن پائیزی ام
من عاشق زیبایی ام
شاعر و هم احساسی ام ،
شاید کمی هم عاشق لجبازی ام
این کینه را
با بوسه ای روی لبت
بد جور خالی میکنم

شوکا صبور

من اگر باشم و تو باشی و باران باشد

من اگر باشم و تو باشی و باران باشد
بوسه بر لب زَنَمت گر چه خیابان باشد

گردنت برق زَنَد وسوسه می انگیزد
وای از لحظه ای که باز گریبان باشد

معدن قم برود در پی کار و بارش
وقتی از مزُه ی آن لب به نمکدان باشد


در ره عاشقی ات جان که نباشد چیزی
ارزدش گرچه مرا تهمت و بهتان باشد

وای از لذت هر بوسه به وقت دیدار
بهتر از سهمیه ی گندم کنعان باشد

لذت با تو نشستن ، خوشی آن آغوش
مثل یک چشمه که در آن گل ریحان باشد

عشق تو لایق یک عمر ِ بلند و بالاست
و همین خاک رهت هدیه به چشمان باشد

تو نباشی به شب و روز من امیدی نیست
چون مریضی نفسش روی به پایان باشد

آخرالامر بگو جان من و جان خودت
تا نَفس هست همین عشق به جولان باشد


فریمامحمودی

پشت این دیوارها امشب رقیب افتاده است

پشت این دیوارها امشب رقیب افتاده است
ماجرای مردنش بر من عجیب افتاده است

دیده ها را یک به یک تصویرسازی میکنم
پشت کنکاشم دقیقا یک فریب افتاده است

گفته ها را میگذارم در تکاپوهای ذهن
واژه ها معنا ندارد یا غریب افتاده است


کوچه ها را یک به یک می‌گشتم و اما نبود
جای پایی شاهدی قتلی مهیب افتاده است

شاخه گل در دست هایش مرد افتاده به خاک
همچون مقتولان دیگر بی طبیب افتاده است

بافه های موی را هرشب رها میکرد زنی
از درخت زندگی یک دانه سیب افتاده است

دیر فهمیدم که شاید گوشه ای در این قفس
کنج آغوشش به دستی نانجیب افتاده است

مرد تنها چون مسیحا بوسه ای را می ربود
زیر داری از گناهش بر صلیب افتاده است

بوسه بر دستان تقدیر بوسه در پایان عمر
مرد تنهایی که آخر بی نصیب افتاده است

هرچه میخواهم فراموشش کنم اما نشد
پشت این دیوارها امشب رقیب افتاده است


مهرداد آراء

چای می ریزم

چای می ریزم
صبح بخیر می گویم
به خودم
اما حواسم هست
تو
که
نیستی
هیچ چیز سر جایش نیست

محمد صادق بخشی

ای واژه بیا بر لب من سینه سپر کن

ای واژه بیا بر لب من سینه سپر کن
در کالبدم رخنه کن و گاه اثر کن
بی مایه نشستیم به‌ سوزاندن دلها
گه گاه سرودی ز ته حنجره سر کن
از سر بگذشته است اگر آب دو چشمم
تأثیر بر این قافله با مرغ سحر کن
خاموشی تو خامشی مسئله دار است
زین شهر به معنای خروشیده سفر کن

این سینه ی ما کینه کُشی می کند اما
با پرده دری جامعه را جمله‌ خبر کن
شاعر شده‌ خاکستری و خانه نشین است
از کرسی و گرمای پتو چهره به در کن
قلبم ز تپش گر چه‌ ندارد هدف اما
سازی بزن و پنجه ای و زمزمه سر کن
گفتند چو در بطن سکوت است ز فریاد
گوش همه ی نوحه گران ناقص و کر کن
در پای سعید ار بنشستی نفحات است
عزم سفری دیگر و زین قصه گذر کن

سعید آریا

عمری‌ست حضورِ عشق را کم داریم

عمری‌ست حضورِ عشق را کم داریم
افکارِ عجیب و نامنظم داریم

معلوم نشد که خوب و بد کیست رفیق
وقتی که هزار دسته آدم داریم


مهدی ملکی الف