زیباترین بانو تویی از فصل پاییز

زیباترین بانو تویی از فصل پاییز
گرمای عشقی بعد باران‌های یکریز

در چشم‌هایت حسِ پر مهری‌ست دائم
ارزش ندارد بی تو این دنیای ناچیز

فریاد کردم عشق را با واژه‌هایم
من شاعرم با ذهن و رویایی غزل خیز

عاشق شدم وقتی چنین از باده‌ی عشق
پیمانه‌ام را ساختی لبریزِ لبریز

یک شاعر گیلانی‌ام، اما به عشقت
با کوله‌ای از مهر می‌آیم به تبریز

با نازِ چشمت سینه‌ام را می‌شکافی
بر قلب من خنجر نزن ای عشقِ خون ریز

مهدی ملکی الف

تا حسرت اندام تو بر جان و تن است

تا حسرت اندام تو بر جان و تن است
هر شب قلمم خسته و غمگین سخن است

برگرد که پادشاهِ عشق است دلم
آغوش تو تاج و تختِ دنیای من است


مهدی ملکی الف

آرام ندارد دل و جان بعد از تو

آرام ندارد دل و جان بعد از تو
خاموش شود این ضربان بعد از تو

افسرده‌ترین آدمِ دنیا شده‌ام
لعنت به تمام این جهان بعد از تو


مهدی ملکی الف

عمری‌ست حضورِ عشق را کم داریم

عمری‌ست حضورِ عشق را کم داریم
افکارِ عجیب و نامنظم داریم

معلوم نشد که خوب و بد کیست رفیق
وقتی که هزار دسته آدم داریم


مهدی ملکی الف

یک نفر نیست بپرسد چه به ما می‌گذرد

یک نفر نیست بپرسد چه به ما می‌گذرد
یا در این سینه‌ی پر درد چه‌ها می‌گذرد

اندکی رحم ندارید به احساسِ دلم
آخرش این دل غمگین ز شما می‌گذرد

از چه رو اینهمه ای دوست بدی‌ها دیدم
فکر کردید که همواره خدا می‌گذرد


ای رفیقی که شکستی دل من را دائم
عمر اَمثال شماها به خطا می‌گذرد

دائما عشق بورزید که دنیا فانی‌ست
عمرتان یکسره دارد به جفا می‌گذرد

مهدی ملکی الف

در شبی فرمانروای شهرِ افکارم شدی

در شبی فرمانروای شهرِ افکارم شدی
با نگاهت ماه من یکباره دلدارم شدی

گریه‌هایم را به پایان می‌رسانی ای عزیز
مرهمی آرام بر چشمانِ خونبارم شدی

ناامیدی‌های من نابود شد با بودنت
آمدی با چشم‌های عاشقت یارم شدی

با تو هرگز شاعرت غمگین و ناآرام نیست
آخرش آرامشی بر قلبِ بیمارم شدی

تا ابد اطراف تو عاشق‌تر از پروانه‌ام
شمعِ روشن در دل کاشانه‌ی تارم شدی


شاعر: مهدی ملکی الف

باید چه کنم شدتِ طوفانت را

باید چه کنم شدتِ طوفانت را
دیوانه نکن مردِ پریشانت را

هجران تو اعصاب مرا ریخت به هم
برگرد که آتش بزنم جانت را

بدجور روانی شده‌ام از دستت
باید که بپاشم سر و سامانت را

وقتی که مرا دوست نداری, باید
هی مُشت بکوبم لب و دندانت را

ای وای که چرت و پرت گفتم انگار
ای عشق! نزن یارِ غزل‌خوانت را


مهدی ملکی

وقتی تو را دیدم دلم دیوانه‌تر شد

وقتی تو را دیدم دلم دیوانه‌تر شد
با عطر عشقت شعر من جانانه‌تر شد

پیوسته همچون شمعِ پر نوری برایم
قلبم به گرداگرد تو پروانه‌تر شد

یکباره با عشقت به فریادم رسیدی
وقتی که با یادت دلم ویرانه‌تر شد


آینده را بهتر تصور کرد قلبم
امشب که عشقت با دلم همخانه‌تر شد

از شور و مستی با تو لبریزم عزیزم
وقتی تو را دیدم دلم دیوانه‌تر شد

مهدی ملکی الف

صد بوسه به رفتار نکویت ای عشق

صد بوسه به رفتار نکویت ای عشق
ناب است همیشه رنگ و بویت ای عشق

وقتی بِرَوی کل جهان بی معناست
یک شهر فدای تار مویت ای عشق


مهدی ملکی الف

عشقِ جانسوزت چرا ویرانه می‌خواهد مرا

عشقِ جانسوزت چرا ویرانه می‌خواهد مرا
چشمِ مستت تا به کی دیوانه می‌خواهد مرا

شاعرت را همچو مجنون کرده‌ای لیلای من
بودنت در بهترین افسانه می‌خواهد مرا

با نگاهت مست‌تر کردی دلم را ای عزیز
چشم‌هایت غرق در میخانه می‌خواهد مرا

عشق را با زلف زیبایت دوچندان کرده‌ای
گیسوانت شاعری مستانه می‌خواهد مرا

باش تا هر شب طوافت کرده باشم ماه من

عطر عشقت بی گمان پروانه می‌خواهد مرا

مهدی ملکی الف