در مدرسه ی ما ورق و شیشه حرام است

در مدرسه ی ما ورق و شیشه حرام است
پرسش‌گری و واژه‌ ی اندیشه حرام است
امروز در این مزرعه ی سوخته حتی....
حرف از پدر و جد و رگ و ریشه حرام است
از شیخ سوالات عجیب و متناقض
از اول و از آخر و همیشه حرام است
در مزرعه ی آخرت از روی توهم
آوردن بیل و تبر و تیشه حرام است
جز جمع قلیلی که نماینده ی فضلند
پیش همگی پنجره‌ و گیشه حرام است
تا گوش کسی نیست شنیدار به حرفی
فریاد بلند از وسط بیشه حرام است
حرفی مزن از کار سعید و حرکاتش
این گفته شیخ است که این پیشه حرام است


سعید آریا

آنکه مرا بود نهایت، سرشت

آنکه مرا بود نهایت، سرشت
آگهی مردن من را نوشت
تا که شدم منحنی و همچو نی
دست نهان کرده و بر دست هشت
نیکی ما رفته به یغما دگر
مانده‌ دراین مزرعه محصول زشت
زنده از آنیم که عاشق شدیم
مرده بود باغچه ی خاک وخشت
دوزخیان را همه کردم شمار
تا برسم بر نفحات بهشت
باخته ام دسترس‌ نیک را
سوخته ام سوخته ی سرنوشت
کی شود آن روز دل انگیز ما
پخته شود خام درون خورشت؟
منتظرم منتظر نوبهار
خرمی دلکش اردیبهشت
جمله ی تکرار سعید این بود
می دِرَوَد هر که هر آن چیز کشت


سعید آریا

بزن سر به این منزل سوخته

بزن سر به این منزل سوخته
به این فرد مستاصل سوخته
زمینی که بیطاقت از حاصل‌ و
کمی سنگ و باقی گِل سوخته
تنوری که همواره هو می کشد
و نان‌های ناکاملِ سوخته
قدم می نهادی به دیباچه و
به چشمان نا قابل سوخته
نداری عنایت به احساس من؟
وَ اسم شب سِجِلِ سوخته؟
درین دیرگاه رسیدن به شهر
نبینی به جز محفل سوخته
تو شاهِ دلِ مبتلای منی
دلِ مهره ی باطل‌ سوخته
کمی انعطاف از تو نعمت بود
بهایش تنِ جاهل سوخته
چه در زیر خاکستر آتش گرفت؟
سعید از خطای دل سوخته


سعید آریا

آسمان در آسمان فریاد می خیزد زما

آسمان در آسمان فریاد می خیزد زما
از گلو رنجوری و غمباد می خیزد زما
آنچنان در انتظار منجی بی یاوریم
کز رثایش رونق شیاد می خیزد زما
کودکستان را پر از مکر و تملق کرده ایم
در تقلب بستری نوزاد می خیزد زما
بی خیال از سرنوشت‌ دیگرانیم و فقط
در قساوت ظالم و جلاد می خیزد زما
سرخوشی را التهاب‌ دیگران فرموده ایم
زین سبب مهمانی و اعیاد می خیزد زما
دوستان را از طریق مهر می باید گرفت
با دل نامهربان اضداد می خیزد زما
آنچنان در دامن آتش فریبا بنگریم
تا شود ثابت‌ به‌ ما فولاد می خیزد زما
در دل من شب چراغی مثل روز روشن است
شاهدی چون کشته شد همزاد می خیزد زما
سرخی خون سعید و اشتیاق زندگی
هردو جان بخشند تا شمشاد می خیزد زما


سعید آریا

ورق ورق شدم ازین لب شکر فشان تو

ورق ورق شدم ازین لب شکر فشان تو
چه طاقتی کشانَدَم به منظر بیان تو
نفس نفس بریده ام مثال اسب سرکشی
بر آستان و پهنه‌ی عبور و امتحان تو
اسیر پنجه می کشد به چهره ی مشوش و
چه ناخنی به سر کشم ز چنگ بی امان تو
ارادتی نمی کنم دگر که آستانه را
گرفته از گلو کنون قساوت کیان تو
زمان ماجرا دگر گذشته قانعم مکن
که باز بندگی کنم بر عرصه ی کسان تو
صدای نعره ی دلم نشسته در گلو، ببین
همیشه گریه ای بود کنار آسمان تو
مرا سلام دیگری عذاب و آرزو بود
از آنزمان که میچشم ز خون دل لبان تو
مذاق لطف دوستان جوانه ی طرب زند
مباد آنکه باشدم نیاز بر تکان تو
هدر شد این گلایه ها که خون سینه میخورم
خدا فقط به خاطرم فزاید آستان تو
تمیز تر بگویمت، گذر مکن ازین گذر
که باعث هلاک شد ،شباب و عنفوان تو
بیا سعید امشب از شرایط رساله گفت
زسرنوشت و عاقبت، ز فتنه ی زمان تو

سعید آریا

.پایان تماس ما همین است

.پایان تماس ما همین است
آن راه مماس ما همین است
یک حوض و دو ماهی پریشان
مجموع تراس ما همین است
دیدی که بهشت هاله ای بود؟
تقدیر و تقاص ما همین است
کفشی که خلل نموده‌ پا را
از اصل لباس‌ ما همین است
گاهی طلب وصال کردن
از پایه اساس‌ ما همین است
هی بوسه طلب نمودن از یار
سیگاری و ناس ما همین است
بر سبزه نشستن و چمیدن
قالی و پلاس ما همین است
از نیمکت شکسته ی ما
برخیز کلاس ما همین است
یک شهر پر از ترانه داریم
مجموعه ی خاص ما همین است
تقدیم محبت دمادم
تعظیم و سپاس ما همین است
گردیده سعید مست موئی
تاری که قیاس ما همین است


سعید آریا

این قلب ، شکسته، آرزو بی معنی است

این قلب ، شکسته، آرزو بی معنی است
دلداری و بحث و گفتگو، بی معنی است
در حالت دل شکستگی و افسوس
درمان و بخیه و رفو، بی معنی است
ایمان مرا به دست یغما دادند
اینگونه فریضه و وضو بی معنی است
آن حرمت و مرز و احترام مردم
بشکسته وصول آبرو بی معنی است
خاک و گِل خانه‌ ی وجود انسان
غارت شده‌ حفر و کند و کو بی معنی است
عمری به نوای ناله مُردیم،بدان
آواز و شبانه های قو بی معنی است
هر لحظه که‌ بگذرد، عزیزم بگذشت
اینگونه سراغ و جستجو بی معنی است
این گریه ی بیهوده و این ماتم و اشک
در پای شکستن سبو بی معنی است
برخیز سعید و خرمی از سر گیر
دلسردی و یأس، مو بمو بی معنی است

سعید آریا

خوب است که صهبا گذر سلسله دارد

خوب است که صهبا گذر سلسله دارد
بر سینه ی تنها عطش و حوصله دارد
خوب است هنوز آتش سوزان و جهنده
بر خرمن دلها شرر و مشعله دارد
اینجا تن ما داغ ز کوران مصیبت
کو در نفسش تور نهان و تله دارد
احساس ادب گشته مراعات و لیکن
این خشت و بنا حوصله‌ی زلزله دارد
پروانه کُشی در شب میلاد مسلسل
تا صبح دگر منتهی و فیصله دارد
این جور ازین فاصله مغروق دل ماست
با این که به کاشانه ی خود اسکله دارد
تابع نشود آنکه توانا به‌ صفات است
فرزند خرد باش که این عائله دارد
همراه‌ رفیقان هواخواه به‌ پاخیز
هر چند که پایت خلل و آبله دارد
شهر از همه رو گشته هویدا،به گمانم
در دایره و بطن ،تنی حامله دارد
اینک بپذیر از نفس‌ و آتش مردم
هر ساختنی را دوسه تا مرحله‌ دارد
بینا نکند دیده ی ما را سخن‌ شیخ
تا پیش سعید است ، بسی باطله دارد

سعید آریا

تا که خود را زیر پا گم می کنم

تا که خود را زیر پا گم می کنم
رصد رفتار مردم می کنم
کاسه‌ و پیمانه ام خالی شد و
سر درون حلقه ی خُم می کنم
آرزوهایی برای ......رفتن
شیخهای وادی قم می کنم
پیر دست مردم پر ادعا
زندگی با زور اهرم می کنم
اینچنین گفتن درین صحن و سرا
دست در سوراخ کژدم میکنم
با خزان آرزوهایم کنون
آرزوی نان گندم می کنم
در میان جمله و فهم سخن
حس کوری در توهم می کنم
روزگار مردن دل اینک است
من تفکر بهر چهلم می کنم
سوزن صبر سعید از دست رفت
جستجو در کاه و هیزم میکنم

سعید آریا

حوصله ای نیست تلافی کنم

حوصله ای نیست تلافی کنم
شکوه به اندازه ی کافی کنم
پیش عزیزان دل نازنین
گریه کنم ،فلسفه بافی کنم
فتنه و افسانه نشد باورم
گوش به افراد خرافی کنم
حاجی عشق تو شوم مدتی
دور دل خسته طوافی کنم
وارد قلبت شدم،اندیشه ی
راه خروج و انحرافی کنم
بوسه زنم بر تن لبهای تو
تلافی لحظه ی مافی کنم
گریه اگرباعث بی طاقتی است
بار دل غمزده صافی کنم
با گذران نفس‌ و روزها
تجربه ی راه‌ منافی کنم
قول‌ سعید است پس از عشق تو
با رقبا هم، ائتلافی کنم

سعید آریا