چرا هیچ دری را باز نمی‌کنی؟

چرا هیچ دری را باز نمی‌کنی؟
برای زنی
(نه در آستانه‌ی فصلی سرد)
بلکه زنی ایستاده در پایان فصلی نامرد
که تخت پاره‌هایش را
به هر کجا خواستند
کشاندند
ستیز طوفان‌ها، سوز برف را
داغ داغ
بر خرخره موهایش نشانند
زنی که برای آغاز راه‌ها
همیشه نقطه‌ی پایانِ بعد از پایان بود
با دلی سر بریده
پای از قلم افتاده
نفس‌هایش را به نخ تسبیح می‌کشید
و به تنِ ابریشمی آرزو‌هایش
تیزی پشم مینا می‌زد

چرا هیچ دری را باز نمی‌کنی ؟
نگاه کن به قربانگاه این پنجره‌های کوچک
که با هر ردِ غباری
بی صدا، از دیوار نگاهم فرو می‌ریزند
و انبوه لاشه‌سنگ‌های
که در سیاه‌چاله‌ گلویم
رگ هیچ بغضی را نمی‌زنند
باور کن، باور کن
دیگر کاسه‌ هیچ صبری
چاره‌ این پلک‌های خسته
سکوت این حنجره‌ تار شکسته،
نیست
وقتی جادوی مرگ
برای تمام شروع‌های دوباره
قرص طاعون می‌دهد
برای چاره‌ی بیچاره‌ها
نسخه‌ ناعلاجی
وقتی موج آیینه‌ها هم
ذائقه بلعیدن
چهره کریه این ماه عقیم را ندارند
سبزینه هیچ خورشیدی
دست تمنای سرمه‌دان شب‌های قاعده آور را
به طلوع روشن چشمی سپید، وعده نمی‌دهد.

آیا سزاوار است
سزاوار است
خوابیدن در بستر رویاهای باکره‌ای
که فصل شکفتن را
در تهوع صبحگاهی به دست پائیز داده‌اند
یا سینه خیر رفتن‌
در جاده‌های ملتهبی، که شوق رسیدن را
به یوغ خلاخل روسپی‌ها داده‌اند
باور کن، باور کن
زبان دیگر در قفل و زنجیر این شکوائیه‌ها، نمی‌چرخد
و دندان هیچ کلیدی
از سِحر این درهای بسته، گره باز نمی‌کند
و باز
و باز زنی بوران خورده
پشت این هزاران در بسته
شیشهِ پنجره‌های شکسته اش را
با چشم التماس ، جمع می‌کند.

آیا سزاوار است
سزاوار است
که دری را برایش
باز نکنی؟

چی ماه بخشنده

.امروز شعری ندارم

.امروز شعری ندارم
بجز سرنوشت یحیی.
همان گناه کار.
همان بی پناه
همان ناچار.
هر رنگ که می زند.
نا آشنا در می امد.
هر درخت می کاشت تا سالها تنها بود.
درد های یحیی برای خودش بود.
جویباری که ساخت مزرعه همه را آب یاری می نمود بجز گل هایش.
ای یحیی.
قفس دیگر چه بود ساختی.
در بلند ترین قله یحیی جاده می ساخت و
به کجا
به سراب ارزوه های اروند..
امروز پیر.
هنوز در سفرکودکی و هنور
یحیی می خندد تا ندانند اهل ابادی
چقدر تنهاست.
اخر زندگی.

علی محسنی پارسا

در زمین دلم یکی اشک می‌کارد یکی لبخند

در زمین دلم
یکی اشک می‌کارد یکی لبخند
بذرها جوانه می‌زنند
فرق است میان بذر و درو
چه کسی درو می‌کند اشک را
چه کسی لبخند؟


عطیه هجرتی

پروانه شدم ، بال زدم ، سوخت دو بالم

پروانه شدم ، بال زدم ، سوخت دو بالم
دیوانه شدم ، داد زدم ، وای به حالم

بیخود شدم از خویش و از این گردش ایام
نومید و سر افکنده از این طالع و فرجام

مستانه شدم ، باده زدم گاه به گاهی
دل خسته ز می ، باز شدم غرق تباهی

خندیدم و گفتم شود از باده حذر کرد...
از کوچه مستان به چنین حال گذر کرد

حال این منم و حال من و سوخته بالی
دیوانه و بیخود شده ای ، رو به زوالی

نومیدی و مستی ، به چنین درد دچاری
دل خسته ای و خنده کنان ، باز خماری

این بار بسازم به همین بی پر و بالی
عاشق شوم و عشق رسانم به کمالی

بر من دگر آن بال و پر سوخته ننگ است
با بی پر و بالی است که پرواز قشنگ است

بهزاد غدیری

مهمان دریچه روشن چشمانت

مهمان دریچه روشن چشمانت
از تمام زوایای
دیدگان ِ خالق آغوشت
هستم ...

خوش آمدی
به جمع ِ بوسه های
شیرین ِ خواب آلوده
صبح ِ دستانم...

و
قلم افتاد
در مساحت یک خیابان
نرسیده
به آغوش یک جبر
از منطق تو ...

برای همه خط های نگاهت
واژه واژه شعر دارم
زیبای قاب عکس ِ من
تنها زاویه صد و هشتاد درجه
نگاه من ...


محبوبه برونی

از میان سیل قالب‌ها، غزل درباره‌ات

از میان سیل قالب‌ها، غزل درباره‌ات
تلخی و شیرینیِ ضرب‌المثل درباره‌ات

وقت روییدن به اندام تر یک ساق نو
دلربایی‌های لبخند گزل درباره‌ات

حرف شیرینی بزن، لب تر کنم شاعر شوم
پاکی و شیرینی ظرف عسل درباره‌ات

چشم زیبای تو هر آواره را سامان دهد،
موضع عفو قوانین ملل درباره‌ات

وقت لرزش‌ های پی‌درپی بیا از دل برون
ریشتر و قانون جنگی در گسل درباره‌ات

شور دنیایی ولی بر سردر احساس‌ها
صحبت هر روزه‌ی اهل محل درباره‌ات

اعظم کریمی

جمعه ها لحظه انتظار عاشق و معشوقه

جمعه ها لحظه انتظار عاشق و معشوقه
جمعه روز سوختن پروانه در شمع معشوقه

بگویند ما کاری نداریم با جمعه
مگر آسمان بی ستاره می درخشه

جمعه ها ابر مهر و محبت بر قراره
روز جمعه ، چتر با باران رفیقه

جمعه ها، خاطرش خیلی عزیزه
خاطرات روزگار تلخ و شیرینه

جمعه لحظه گذر مع العسر یسرا معشوقه
جمعه لحظات یاری عاشق به معشوقه

بگوید دریانورد حرفش با ترانه
که باشد صاحب روز جمعه خدای یگانه

محمدشفیع دریانورد