از عِشـق می نویسم با ذوقِ شاعِـرانـه

از عِشـق می نویسم با ذوقِ شاعِـرانـه
با شورِ یک غَـزل یا غوغـای یک تـرانه

از بُغضهای تلخ و از اشکهـای خاموش
از کـوچـه های باران در خلـوتِ شبانه

یا از تبی که امشب برجانِ من نشسته
با آتشی که هر دَم از دل کِشـد زبـانـه


درباغِ خاطِراتم فصلِ خَزانِ عشق است
تا کی شود بَهـار و ، فصلِ گُل و جوانـه

از قهـقـرای مِهـر و از قَحطیِ صـداقت
از قَلبِ پاکِ عـاشق، تا مَــرگِ جاودانه

بر لـوحِ سنگیِ دِل، با جوهَـــرِ محبت
باید نِوشت از عشق ، این بهترین بَهانه

بهزاد غدیری

عشق باید که تو را تا ته دنیا ببرد

عشق باید که تو را تا ته دنیا ببرد
از دل غم  گذرد  تا دل  شیدا  ببرد

هرسحرگاه به دنبال دعا باش که عشق
سرخی جام غروبش به تماشا  ببرد

از لب‌ لعل لبش باز عسل نوشد شعر
با نگاهی دل آشفته  به یغما  ببرد

ماه را دست بگیرد ببرد روی زمین
چشم را باز کند تا  به ثریا   ببرد

آن همه گفتم و از اشک نگفتم  چیزی
چشمه باید که تو را تشنه به دریا  ببرد

عشق یک معجزهٔ پاک و الهی است بدان...
صد غم و غصّه و درد از دل تنها ببرد


بهزادغدیری

من دلم هرگز نمی آید که دلگیرت کنم

من دلم هرگز نمی آید که دلگیرت کنم
یا که با خودخواهی ام از زندگی سیرت کنم

هی نمک می ریختم با بیت بیت هر غزل
تا که با شعر خودم شاید نمک گیرت کنم

خواب خوب هرشبم بودی گمان کردم که تو
مال من هستی اگر هرجور تعبیرت کنم

گاه عاشق بودی گاهی بلای جان من
خوب یا بد نمیدانم چه تعبیرت کنم

من فقط میخواستم مال خودم باشی همین
من فقط میخواستم پای خودم پیرت کنم

بهزاد غدیری

شبی تاریک و تارم ، ماهِ تابانی نمی‌بینم

شبی تاریک و تارم ، ماهِ تابانی نمی‌بینم
برای دردهایم ، دستِ درمانی نمی‌بینم

هوایی شرجی‌ و گرمم پریشانم‌ عطش دارم
ولی در آسمان عشق ، بارانی نمی‌بینم

سوار بال های باد می‌چرخم به هر سویی
نمی‌دانم چرا موی پریشانی نمی‌بینم

مثالِ خط پرگارم به دور خویش می‌چرخم
در این دور تسلسل خط پایانی نمی‌بینم

مثال رودِ سرگردان و دور افتاده از دریا
سرودِ آبشار و موج و جریانی نمی‌بینم

نگاهم خیره بر در خشک شد تا اینکه برگردی
ولی جز بغضِ صاحبخانه مهمانی نمی‌بینم


بهزاد غدیری

پروانه شدم ، بال زدم ، سوخت دو بالم

پروانه شدم ، بال زدم ، سوخت دو بالم
دیوانه شدم ، داد زدم ، وای به حالم

بیخود شدم از خویش و از این گردش ایام
نومید و سر افکنده از این طالع و فرجام

مستانه شدم ، باده زدم گاه به گاهی
دل خسته ز می ، باز شدم غرق تباهی

خندیدم و گفتم شود از باده حذر کرد...
از کوچه مستان به چنین حال گذر کرد

حال این منم و حال من و سوخته بالی
دیوانه و بیخود شده ای ، رو به زوالی

نومیدی و مستی ، به چنین درد دچاری
دل خسته ای و خنده کنان ، باز خماری

این بار بسازم به همین بی پر و بالی
عاشق شوم و عشق رسانم به کمالی

بر من دگر آن بال و پر سوخته ننگ است
با بی پر و بالی است که پرواز قشنگ است

بهزاد غدیری