ای مهربان دل زنبودت پر از غم است...
بیچار دل که قامت او از غمت خم است...
این بنده حقیر بنوازش به یک نگاه...
چون یک نظر ز روی تو بهتر ز عالم است...
من بلبلی شکست پرم،، بال و پر بده...
تا جان کنم فدای تو هرچند جانه من کم است...
ای بی خبر زحال درونم ز دل شنو ...
بین از غمه نبوده تو،، دردل چه ماتم است...
گر مایلی در بر سلطان بمان ولی...
هردم روی مرگ منم در همان دم است...
رسول مجیری
تا دستِ قضا باز به تقدیرِ من افتاد
طوقیِ دِلت خسته به زنجیرِ من افتاد
بر بامِ دل آهسته و آرام نشستی
افسانه شدی عشق به تعبیرِ من افتاد
بهنام زمرّدپور
این احساسات به زانو نشسته
نابودیم را به رخم میکشد
چه زخم عمیقی که عمقش به انتهای داستانمان میرسد
هرچند که شروعی برای ما رقم نخورد
تارامیرزایی
بیا تا می خوریم پیمانه پیمانه
که تا کی غم خوریم مستانه مستانه
اگر درویشی با خون دل ما است
بیا تاجان دهیم جانانه جانانه
علی اکبری
موج میزند دوباره زندگی
زیرِ هالهی طلوعِ هفت رنگ
با تبِ نسیمِ شوق میخورد
روی بغضهای سردِ تخته سنگ
سالها در انزوایِ باغِ عشق
روی شاخههای خستهی خیال
خلوتِ امید را دریده بود
زوزههای اضطرابِ صد فشنگ
زرد بود و خشک بود و رنگ غم
ریشههای آرزوی بیبهار
زیرِ تسمهی خزان، شکسته شد
شاخههای اشتیاق، بیدرنگ
روزها گذشت و بعد از آن خزان
بالهای عاشقی شکفته شد
باز شد دریچهای به ماورا
پشتِ پلکِ سوگسازِ صد تفنگ
گرچه این زمانهی بدونِ گل
جایگاهِ رویشِ ترانه نیست
یاد تو برای من جوانهایست
شوقِ پرگشوده از حصارِتنگ
میلادبوژنه
هر که از فضلش خدا بر وی عطا گشت
درونش چون تنور شد آتشی گشت
مُهری به نام جاهلی بر وی لقب شد
گفتندش سکوت کاین جام حد گشت
نصیب خردمندان که قلبی پر ز غم شد
بدو گفتند که بس عقلش تهی گشت
چو دنیاها یکی ره را یکی عمر ها مساوی
ولیکن عقل و دیده قلب و احساس پرده ای گشت
سامان نظری
عاشقی گویا برایم وصله ای ناجور بود
هر گره با تار و پودش نقش هایی کور بود
چهره ی خود را بپوشان از نگاه مردمان
امتحان کردم همیشه چشم هاشان شور بود
کاش می شد این مسیر سخت آسان ای دریغ
من که نزدیک تو ام، راه تو از من دور بود...
توی تاریکی ببین گم می شوم فانوس کو؟
ای که سر تا پا وجود تو برایم نور بود....
آهویت غرق تماشای دو چشم شیر شد
هر قدم پایین پایم دام بود و تور بود
پرده های شرم را چشمان زیبایت درید
زخمی عشقت ولی آزاده ای مزدور بود
می فریبم هی خودم را چشم می دوزم به راه
یاد آهنگی می افتم پایه اش ماهور بود:
ناله سر کن مرغ عاشق در سحر تا بنگری
زندگی بی روی ماهت نغمه ای منفور بود
معصومه بیرانوند
تــن و کـالـبــدم را عـمـیـقـاً شـکافــتـم
کـسـی جـز خـودم را درونـم نـیـافـتـم
نه گامی گذاشتنـد نه پایی دوانـدنـد ..
به سویم ؛ ولی من به هر سو شتافتـم
ز مـن روی بِـگَـردانْـد ؛ اگـر آشـنـایـی
مـنـم آن غـریبـه ؛ بر او ، روی نـتافتـم
از این سر بلنـد است و زان سربلنـدم :
کـه نـزد حـقـیـقـت ؛ دروغـی نـبـافـتـم
نه فردو نهشخصی؛ شبیهبودبهحرفش
گـزافــه سُــرایـی ؛ از آنـهـا شِـنـافـتـم
چـو جـوجـه عـقابـی به شـوق پـریـدن
به یک لحظه خیزش ؛ هزاربار وراُفـتم
مـن از تــارِ بـغـرنــج و پــودِ مــرارت :
چهسخت ، رختِبخترا فقیرانه بافتم
رُخِ خـودسـتـایـان نـگـه کـردم و جـز ..
نـقـابِ غـرور و مَــنــیَّــت نـیـافـتـم
یزدان ماماهانی