آمدم تا جان فدایت کرده باشم دلبرم....

آمدم تا جان فدایت کرده باشم دلبرم....

سرمه چشم،خاک پایت کرده باشم دلبرم...

امدم در راه عشقت از سر و جان بگذرم....

جان فشانی ها برایت کرده باشم دلبرم....

آدمی را تشنه ی چشم سیاهت میکنم...

تا که ار عالم جدایت کرده باشم دلبرم....

هر کجایی که روم از عاشقی دَم میزنم....

تا که از عشقت روایت کرده باشم دلبرم...

گو به سلطان تا برایت هرچه خواهی آن کنم...

از تَه دل.. جان صدایت کرده باشم دلبرم...


رسول مجیری

صبحگاهان شده نوری ز فراتر تابید..

صبحگاهان شده نوری ز فراتر تابید..

ماه زیبا رخ مان در پس نورش خوابید...

خستگی شد بدر و شوق دوچندان باید...

عطر خوش بوی شقایق به گلستان پیچید...

زندگی از سر و از نو شروع باید کرد...

بین ز سر چشمه ی خورشید امیدها بارید...

شب تاریک و سیه کشته شده،،با لذت ....

به تماشای بهار، پشت سیاهی، آیید ...

کن خدا را تو تماشا به این زیبایی....

کینه از دل برهانید و ز غمها کاهید....

صبح آمد و دگر نیست خبر از ظلمت...

ز سیاهی به در آیید، و سعادت خواهید...

کن خدا بر من سلطان نظری از لطفت...

و نشان نور به دل، همچو مثاله خورشید...


رسول مجیری

صحفه ی شعری برایت باز شد...

صحفه ی شعری برایت باز شد...
این چنین آمد که عشق آغاز شد...

انقدر خوش ذوق بودش این قلم...
در بدن قلبم شبیهه ساز شد...

می‌نواخت و می سرودش این چنین...
تا که آوازش تنین انداز شد..‌‌.

مهر عشقی در دلم آمد پدید...
گو که روح از جسم در پرواز شد...

انقدر رفت تا به قلب آسمان...
در هم آنجا گو که یک اعجاز شد...

در دلم ماندی و جاویدان شدی...
مهر این عشق در دلم یک راز شد...

پیش،کس هرگز نمی‌گویم سخن...
قلب سلطان با دلت همراز شد...


رسول مجیری

برای عشق و دنیایت نویسم...

برای عشق و دنیایت نویسم...
برای روی زیبایت نویسم...‌

گذشت هر آن چه بودی در گذشته...
برای وصل فردایت نویسم...

نمی‌دانم کجایی ای عزیزم...
برای بی کسیهایت نویسم...

بیا تا وصل دل پاینده باشد.‌‌..
به شوق عاشقیهایت نویسم...

الهی که برای تو بمیرم...
ز تنهایی شبهایت نویسم.‌..

کجایی تو عزیز قلب سلطان...
برای آه و غمهایت نویسم....

رسول مجیری

در جهان تنها و خسته، میهمانم کن خدا...

در جهان تنها و خسته، میهمانم کن خدا...

با دلی از غم شکسته، میهمانم کن خدا....

یاریم کن من اسیرم کنج این عزلت سرا...


همچو مرغه بال بسته، مهمانم کن خدا....

تابکی رنجیده باشم در غم اندیشه باشم ...

زین جهان از هم گسسته،میهمانم کن خدا..

خسته ام بس جنگ دیدم مردم رنجور دیدم...

خسته ام از بمب هسته،مهمانم کن خدا...

بارالهاشوق دارم شوق یک پروازدارم....

کوله اش سلطان ببسته،میهمانم کن خدا...

رسول مجیری

بی توای شمع دل افروز چه ها باید کرد...

بی توای شمع دل افروز چه ها باید کرد...

بهر ماند و نرفتن دعا باید کرد..

تو بمان تا که بماند دل من باتو جوان..
.
گر که رفتی همه دنیا رها باید کرد...


من نخوام که ببینم برمن نیست توی..

گر نباشی همی خیش فنا باید کرد ...

پیش رویت نکنم اخم بخندم جانا...

گریه نیمه شبان را به خفا باید کرد...

دله سلطان.. به قدوم تو منور باشد..

خیمی دل به قدوم تو بنا باید کرد...


رسول مجیری

از چه رو از من دیوانه جدا گشتی تو

از چه رو از من دیوانه جدا گشتی تو
سخن از مهر که نه ظلم و جفا گفتی تو
چشم از مهر؛لبریز و دلم پای تو بود
چشم را کور و دل زیر قدم رفتی تو
جای پایت به دلم هست بدان تا به ابد
اگر از دیده نبینم که کجا هستی تو
کو به کو لمس کنم جای قدمهایت را
تا بپرسم بکجا با لب کی مستی تو
در دلم هستی وبا یاد غمت میمیرم
گر چه از دست منو دیدی من جستی تو
سلطان.. زغمش شعر بگوید اما
همی عمر فدایت شدم و رفتی تو


رسول مجیری

ای که از دور مرا مینگری.نظرت را بردار..

ای که از دور مرا مینگری.نظرت را بردار..

من نه انم که تو میپنداری نظرت را بردار...

من دگر کشته اندیشه خویشم از غم...

وتو در خلوط ،به اندیشه یاری؟نظرت را بردار..

ان چه من مینگرم نیست بچشمت روشن...

من بفکر ملکوتم. وتوبرمن نگری؟نظرت را بردار...

من زتو دست کشیدم و ز دنیاهم نیز...

وچه دانی که نه انی.نظرت را بردار..

من به خلوتگه خود تیشه زدم بر ریشم...

و تو بیهوده به امید وصالی.نظرت را بردار...

جرم سلطان همه ان است که در خود مردن...

و تو با شوق بران عهد و وفای، نظرت را بردار....


رسول مجیری

ای مهربان دل زنبودت پر از غم است...

ای مهربان دل زنبودت پر از غم است...

بیچار دل که قامت او از غمت خم است...

این بنده حقیر بنوازش به یک نگاه...

چون یک نظر ز روی تو بهتر ز عالم است...

من بلبلی شکست پرم،، بال و پر بده...

تا جان کنم فدای تو هرچند جانه من کم است...

ای بی خبر زحال درونم ز دل شنو ...

بین از غمه نبوده تو،، دردل چه ماتم است...

گر مایلی در بر سلطان بمان ولی...

هردم روی مرگ منم در همان دم است...

رسول مجیری

آواز میخوانم تورا ..

آواز میخوانم تورا ..
مثل یک بلبل کنار باغ گل..
وندرو دل صدای عشق را..
مینوازم. گوش کن..
من تورا میخوانم و تو در دلم
ساز این اهنگ را کوکه. کوکه.کوک کن..
تا شقایقها بفهمنده باهمیم..
تا همه آوازه این عشق را
مثل افسانه نویسند در کتاب..
مثل لیلی مثل مجنون..
مثل فرهاد مثل شیرین ..
مثل تیشه مثل کوه بی ستون...
توبیا اندر خرابات دلم...
تو بیا ابادکن این خسته را..
تو بیا جانی دوباره ده که من..
عالمی را پرکنم از این صدا..
تا بگویم عشق چیست..
معشوق کیست..
تا بگویم درد چیست...
درمان کیست..
توبیا تا جان نرفته از تنم
منتظر هستم بیا...

رسول مجیری