آفتاب چیزی فراتر از معمول

آفتاب چیزی فراتر از معمول
عمود و بی رحم
جولان می‌دهد
بر گستره‌ی تسلیم مزرعه
زیر ستیغ شلاق اش
زوزه می‌کشد
مترسکی که هنوز پرواز را زیر سر دارد

کمی آن سوتر
نیزارها در اندیشه‌ نوای نی‌لبکی
به خواب رفته اند
غازها در چاله‌ی کوچکی
با ضیافت آب و گِل شان
دست افشانی می‌کنند
باد عطر آویشن را
بهانه می‌کند
تا چرخی بزند
به پای ساقه‌ی بلند رازیانه‌ها

ناگهان غلغله‌ی وحشی سارها
بر هم می‌زند
خواب نیمروز سگ ولگردی
که هنوز رویای خانه‌ی قدیمی اش را ....

و پشت دلهره‌ی پرچین ها
دو قرقاول
در سایه‌ی آن آلونک حقیر
تنگا تنگ هم
خیره شده‌اند
به رستاخیری که در حوالی تن های ما...
(در اتفاق است)

تو از سرایت تب علفزار‌ها
با داس چشمانت
از گندمزار موهایم
بغل بغل
خوشه‌ی پروین می‌چینی

آن هنگام
که آفتابگردان‌ها نگاه شان را می‌دزدند
سجاده‌ی لب هایت را
بر محراب آذرین سینه‌ی من
می‌گشایی
با سجده‌ی بوسه‌ هایت
هراس گنگ رگ هایم
از عطر  گل‌های اطلسی
پر می‌ شود
خستگی دستانت
چون خیالی شیرین
در انحنای تنم چال
و جهان پر تلاطم گلوی‌ات
در جاذبه‌‌ی سه‌گانه‌های ترقوه‌ام
آرام ...

با عبور
از آن باریکهی پوست و نور
حریصانه اشتیاقت را
به آن خال سحرانگیز  می‌رسانی
که چون سیاه‌چاله‌‌ای
می‌کشاند تمام کیهان تو را
به عمق ناشناخته های من...

در بهت سایه ها
زمان بلعیده می‌شود
سکوت در تنه‌ی درخت ها
رشد می‌کند
مورچه ها
سلام نظامی شان را می‌دهند
چکاوک ها
نت هایشان را کوک می‌کنند
برای نواختن سمفونی رستاخیر
در ظهر تابستانی
که پهنای آسمانش در اهتزار رودها
زمین اش میعادگاه حلول قرص ماه

و عصیانِ آبشاری از آیه های سرخ
که رویش شان
در دستان تو آغاز
و ریزش شان
از چشمان من

و هم‌چنان
و هم‌چنان
آفتاب
و
یگانگی پیکره های ما....


چی ماه بخشنده

چشمانت را باز کن

چشمانت را باز کن
ای چکیده‌ی مستی ، شباهنگام
که طلوع این حجم سبز
در پیمانه‌ی شراب تو
جان می‌گیرد
شرمساری شاخسار بید
از طرح لبخند مجنون‌وار تو
رنگ می‌گیرد

چشم بگشا و بیا
تا به تماشای
آن برکه‌‌ی نقره نشان رویم
که از زمزمه‌ی هیچ بارانی
شوریده حال
نمی‌گشت.

و در بیکرانگی نگاه سَرو‌ها
نشانت دهم
آن دشت رقصان، سوسن چلچراغ را
بگویمت
راز آن پری چهل گیس، ماجرا را
که چون دردی پا به ماه
نغمه‌ی توکای عاشق
می‌خواند

قدم هایت را
آرام بردار
ای شهسوار سپید آسمان‌ها
تا دور از چشم
سرگیجه عطر سنبل‌ها
تکیه بر آن تک درخت افرا زنیم
که نقش‌ تصنیف آلاله می زند
بر بوسه‌ی عشاق
و چون تبعیدگاهی
با ستون‌های امن
نقطه ایست
برای
تلاقی
تن‌های گذشته از مرز

در گذر از این بیشه‌زار هزار آینه
دستانم را محکم بگیر
تا آن سوتر از تندبادها
در تنگنای آن کلبه‌ی مهجور
غسل تعمید دهم تنم را
در تقدس آغوشت
و با ولع لبانم
بنوشم از دم مسیحایی سینه‌ی تو
هزاران آیه‌ی نور را
که نفس‌هایت
هوای بهشت است
به وقت، بی حیایی حوّا
و چون نیل بی غریق
شیرین می‌کند
شوکران مرگ را
در خشکی گلویم ...

و جهان !
چه حیران
با انگشت سکوت می‌نگرد
به ریزش ژاله‌ی مهتاب من
در گرگینه‌ی چشمان تو
تا به وقت بیداری
جریان رگ‌های
حیات باشیم
و سرآغاز قصه‌ها
چون قصه‌ی لیلی چشمان چی‌ماه
که چنگ در خیال سنگی
پلنگ خفته در شب زده
دریده حجاب سیاه دامنش را
شکسته آن نیمه پنهان، پر غرورش را
تا در حصار بلند تنهایی اش
زلیخای بی پروای مصر باشد
شقایق روییده
در شکاف سنگ بزرگ
نام تو باشد


چی ماه بخشنده

چرا هیچ دری را باز نمی‌کنی؟

چرا هیچ دری را باز نمی‌کنی؟
برای زنی
(نه در آستانه‌ی فصلی سرد)
بلکه زنی ایستاده در پایان فصلی نامرد
که تخت پاره‌هایش را
به هر کجا خواستند
کشاندند
ستیز طوفان‌ها، سوز برف را
داغ داغ
بر خرخره موهایش نشانند
زنی که برای آغاز راه‌ها
همیشه نقطه‌ی پایانِ بعد از پایان بود
با دلی سر بریده
پای از قلم افتاده
نفس‌هایش را به نخ تسبیح می‌کشید
و به تنِ ابریشمی آرزو‌هایش
تیزی پشم مینا می‌زد

چرا هیچ دری را باز نمی‌کنی ؟
نگاه کن به قربانگاه این پنجره‌های کوچک
که با هر ردِ غباری
بی صدا، از دیوار نگاهم فرو می‌ریزند
و انبوه لاشه‌سنگ‌های
که در سیاه‌چاله‌ گلویم
رگ هیچ بغضی را نمی‌زنند
باور کن، باور کن
دیگر کاسه‌ هیچ صبری
چاره‌ این پلک‌های خسته
سکوت این حنجره‌ تار شکسته،
نیست
وقتی جادوی مرگ
برای تمام شروع‌های دوباره
قرص طاعون می‌دهد
برای چاره‌ی بیچاره‌ها
نسخه‌ ناعلاجی
وقتی موج آیینه‌ها هم
ذائقه بلعیدن
چهره کریه این ماه عقیم را ندارند
سبزینه هیچ خورشیدی
دست تمنای سرمه‌دان شب‌های قاعده آور را
به طلوع روشن چشمی سپید، وعده نمی‌دهد.

آیا سزاوار است
سزاوار است
خوابیدن در بستر رویاهای باکره‌ای
که فصل شکفتن را
در تهوع صبحگاهی به دست پائیز داده‌اند
یا سینه خیر رفتن‌
در جاده‌های ملتهبی، که شوق رسیدن را
به یوغ خلاخل روسپی‌ها داده‌اند
باور کن، باور کن
زبان دیگر در قفل و زنجیر این شکوائیه‌ها، نمی‌چرخد
و دندان هیچ کلیدی
از سِحر این درهای بسته، گره باز نمی‌کند
و باز
و باز زنی بوران خورده
پشت این هزاران در بسته
شیشهِ پنجره‌های شکسته اش را
با چشم التماس ، جمع می‌کند.

آیا سزاوار است
سزاوار است
که دری را برایش
باز نکنی؟

چی ماه بخشنده

بعد از هجوم بوسه هایش

بعد از هجوم بوسه هایش
ویرانه‌ای بیش نبودم
درست مثل سکوت سنگرها
بعد از پایان جنگ
اسارت عجیبی، در موج موهایم بود
آنگاه که در شبیخونش
سربازها دست به ماشه می‌بردند،
پرنده‌ها جان را به خانه.
دیوار هم ، حس فروریختش را
به میدان آورده بود
و شهر پشت فواره‌ای، در حال سقوط
اما در آخر
تسلیم ،
خون بهای شیرینی بود
وقتی هیچ قلمروی
در سیطره چشم عقابش
آرام نمی‌گرفت.

چی ماه بخشنده

اندوه اشکی بود

اندوه
اشکی بود
که در جان من
تو را خشکاند!
ای بوسیدنی‌ترین رویا,
با دست تقدیر
سپردمت به آغوش خود ماه
اینجا سقط جان شده چی‌ماه.

چی ماه بخشنده

از ضجه‌ی بی پروای من بترس

از ضجه‌ی بی پروای من بترس
که روزی جار زند:
ای ضامندار,
نشسته بر چاک سینه‌ام
بوسه‌ی خنجر تو

.
.
.
.

از انحنای تن کمان‌نشان من بترس
که روزی تیر کِشد
از دستِ
نوازشِ آتشبار تو
.
.
.
.

از گیس شُور من بترس
که روزی شورش کند
در گرانشِ
چشمِ گردن‌کش تو

چی ماه بخشنده

همیشه پشت پنجره می نشست

همیشه پشت پنجره می نشست
همه می‌گفتند شیرین عقله.
طفلی دختر همسایه!
فقط انتظار
فرهاد را می‌کشید


چی ماه بخشنده

بنشین بر پرچین روشن ماه

بنشین بر پرچین روشن ماه
نگاه کن
انفجار یک سکوت را.
که چگونه
حرارت واژه‌های مذاب
از فوران لبانی آتشین
در گدازه‌ی نفس‌هایم,
بر سردی تنت

می‌رقصد.

چی ماه بخشنده

بنشین بر لطافت حریر یک ابر

بنشین بر لطافت حریر یک ابر
بنگر
که چگونه
شورشی از حجم کلمات
با موج ترانه‌های عصیان,
گسیخته می‌شود
در دل کوهی استوار


چی ماه بخشنده

در پیله‌ی تنهایی‌‌ام

در پیله‌ی تنهایی‌‌ام
درگیر آرامشم
گاهی پروانه شدن
عشق میخواهد
جنون میخواهد
و شوقوُ پَر رهایی.
در من چشم امیدی‌ نیست
به هیچ آمدوُ شدی.
وقتی که در بستر تنهایی پیله‌ام
تن به لالایی, خواب ابدی داده‌ام.
و نور هیچ شمعی,
کلبه محزون مرا, بینا نخواهد کرد
وقتی که شب‌های من
تن‌پوش بخت سیاه, موهایم را به تن می‌کند
من با اندیشه‌ای محصور
در این پیله‌ی به دار آویخته‌
همچون کاغد مچاله شده‌ای

تمام حرف‌های نگفته‌ام را
با سکوت ,سر بریده‌ام
و هراسی نیست
از هیچ ریسمانی,
که تنیده شود در گلویم.
چونکه مرگ من
لبریز است از ایمان,
که گاهی پروانه شدن
دلیل میخواهد
او را میخواهد
و چشم انتظاری رازقی

چی ماه بخشنده