چه باید کرد بی خیالی مرزهای غم را ...!؟

چه باید کرد
بی خیالی مرزهای غم را ...!؟

صدای بادهای جنوب بغض است
موج زده
در واژه های سپید دفترم

بی نفس شده خالی است
باز
درگیر ِ کابوسم ...

احوال انگشتان ِ من
گلبرگ خشک شده
لای کتاب ِطاقچه است ...

قلم پرواز ِدلم بی رمق شده
چکاوک است

چه باید کرد
چشم های بی روحم را ...!؟
صدای نهان ِ است
پاهای رفته

قطعه گم شده ام
باز
درگیر ِ یک بازی ام ....!!


محبوبه برونی

مهمان دریچه روشن چشمانت

مهمان دریچه روشن چشمانت
از تمام زوایای
دیدگان ِ خالق آغوشت
هستم ...

خوش آمدی
به جمع ِ بوسه های
شیرین ِ خواب آلوده
صبح ِ دستانم...

و
قلم افتاد
در مساحت یک خیابان
نرسیده
به آغوش یک جبر
از منطق تو ...

برای همه خط های نگاهت
واژه واژه شعر دارم
زیبای قاب عکس ِ من
تنها زاویه صد و هشتاد درجه
نگاه من ...


محبوبه برونی

رهگذر میشوند در سکوت جاده

رهگذر میشوند
در سکوت جاده
کهنه دلان ِ عاشق
مثل ِ چشم های گشوده
به جمله های مبهم و زخم خورده

بهانه میشوند
برای خوشه های اندوه ِ باغ
کافه های منطق...
جامانده
خمار ِ احساس بر زبان ، تلخیده

حوالی پلک های خواب رفته هر بار
بغض های نهفته به تکرار
ترگ برداشته
چون انار ِ سرخ ِ یلداست ....
زیر پنجره های پاک و خسته
باران سراییده

بیدار میشوند
رازهای حنجره
در کافه های دنج و حسرت
یک روز
یک بار....!!


محبوبه برونی

سزاوار امیدم

سزاوار امیدم
در تمام تاریکی ِ محض
به آغوش ِ خیال پناه میبرم
ناجی
امید
و پناه به تکرار خواهد آمد....

زندگی راهی ست تاریک
می گریزم از خوابی خوش
تا جاودان...

خیابان های تکاپو را
تا مرزهای عشق
به تماشای
مشرقی گرم
می نشینم ...

و به شبی طولانی
کویر ِبی مرز ِ فراموشی
یخ زده
بیصدا می شکند
در عمق ِ دلم ...!!!


محبوبه برونی

هیچ عشقی در غبار غم زل نمیزند

هیچ عشقی
در غبار غم زل نمیزند
فقط خفه میشود...

در شهر من
دستان ِ شب ِ تار را
یکی یکی شمردم‌
خالی از روز بود...

و تهی از ابعاد ِ روشنی
اما پر از برف بود
که نفس های آخر را
می کشید ...

نفس هایی که روزی
بیصدا فریاد می زد...
و
یک قصه را سربسته
به آغوش زمین
می سپرد
تا در آرامش بخوابد....!!!


محبوبه برونی

لحظه ها از جنس خیال

لحظه ها از جنس خیال
نفس ها پر تپش
در آغوش ِ خوشی بوی غمی می آید ...

در دلم نقش ِ عشق
به نگاهی عمیق
مدهوش می ماند ..‌.

از سر ِ شوقی که
بی هوا
همراهم بود ....

چشم خاطره ها مصنوعی
به یک خاطره قول دادم‌ ؛
با وفا می ماند

بی هوا کوچه ها فریاد زدند
چه کسی می آید ...!؟

محبوبه برونی

من با یک فنجان چای داغ چشم به راهتم

بیابنشین
باهات حرف دارم ؛
بیا بنشین
تا قصه دوست داشتن را‌ بگویم ؛

قسم ات میدهم
به شرافت شعرهایم
که بهشت را پیشکش ِ بیخدایان میکنم
تا دستهای ترا بگیرم


گور ِ بابای بهشت شان
بهشت ارزانی خودشان
من لحظه ِ به تو رسیدن را میخواهم
شاید دست ِ من نباشد

بیا نازنینم
فقط
یک چیز را می گویم ؛
گاهی مرا یاد کن
گاهی آسمان ِ را نگاه کن

حتمن مرا خواهی دید
من آنجا منتظر تو هستم
باز خواهی گشت
تو مرا خواهی شناخت

من با یک فنجان چای داغ
چشم به راهتم

اما آنجا
حتمن بهشت نیست
بهشت را تقدیم بیخدایان می کنیم...!!!

محبوبه برونی

کاش می دانستم

کاش می دانستم
آنطرف چه خبر است ؟
یک لحظه هم
این طرف نمی ماندم
کاش می دانستم
کجایی تو ؟
برای نوشیدن چای با تو
از مرزها
از خط ها
از کوهها گذشتم
آب از سرچشمه آوردم
نبودی
ندیدی
آب از لای انگشتانم ریخت
و جوانه زد گلی در دستانم
کجایی تو ؟
کجایی تو ؟
دیگر چیزی مرا ناراحت نمی کند
خیالت راحت
ابرهای سیاه رفتند
اشک های هراسم ریخته شد
اما شاخ و برگ ها خاموش نشد
عاقبت آنچه نباید میشد , شد
دیگر چیزی مرا ناراحت نمی کند
خیالت راحت
کاش می دانستم
کجایی تو ...!؟


محبوبه برونی

تو را در مقابل چشمانم..

تو را
مقابل ِ چشمانم
در قاب ِ زندگی
دیدم
که از بهار زیباتر
بودی
و از عشق شیرین تر
قلب ِ مهربانم ...!!!


محبوبه برونی

می روم با واژه ِ شب

می روم با واژه ِ شب
رقص باد را
جمله کنم...
نقطه ِ تکرار را
بعد از واژه ِ صبح
آخر ماه دی
در حسرت ِ یک سر خط
به زمین ِ سرد بی حساب
بنشانم ...!!!


محبوبه برونی