هیچ عشقی در غبار غم زل نمیزند

هیچ عشقی
در غبار غم زل نمیزند
فقط خفه میشود...

در شهر من
دستان ِ شب ِ تار را
یکی یکی شمردم‌
خالی از روز بود...

و تهی از ابعاد ِ روشنی
اما پر از برف بود
که نفس های آخر را
می کشید ...

نفس هایی که روزی
بیصدا فریاد می زد...
و
یک قصه را سربسته
به آغوش زمین
می سپرد
تا در آرامش بخوابد....!!!


محبوبه برونی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.