به دست‌هایم فکر می‌کنم

به دست‌هایم فکر می‌کنم
به قلمم که دیگر نیست
به کتاب‌هایم که خوابیده‌اند
به چشم‌هایم که هرچه را نیست، می‌بینند
باید به خودم فکر کنم
فکر کنم
اصلا فکرهایم با که و کجا رفته‌اند؟
من نمی‌دانم در کجای تقویم جامانده‌ام
از اوج تولدت به قعر تولدم رسید‌ه‌ام
ت به هرچه بچسبد یعنی تو
آغوشت، خیالت، صدایت
اصلا تو کیستی، که نیستی ؟
باید به خودم فکر کنم
ت سکوت کن


عطیه هجرتی

ما هم یک روز

ما هم یک روز
در دست عابری ناشناس
جسم خود را بدرقه خواهیم کرد

بیا تا آخرین وزش ما را نچیده است
خود را در آغوش باد رها کنیم
و آخرین زیبایی‌ خود را
برای چشم‌های مشتاق به یادگار بگذاریم


عطیه هجرتی

تو رفته‌ای‌ و

تو رفته‌ای‌ و
اگر هزار بار برگردی
نیامدی


عطیه هجرتی

در زمین دلم یکی اشک می‌کارد یکی لبخند

در زمین دلم
یکی اشک می‌کارد یکی لبخند
بذرها جوانه می‌زنند
فرق است میان بذر و درو
چه کسی درو می‌کند اشک را
چه کسی لبخند؟


عطیه هجرتی

دستم را که گرفت شب شد

دستم را که گرفت
شب شد
عصاره‌ی لب‌هایش
انگبین در دشت تریاک
او را در آغوش کشیدم
دستانش بوی کافور می‌داد
پیام‌آور خاموشی
می‌گریخت
نگاهش که کردم
چشمانم دیگر نور نداشت
ستاره‌ای بود که خاموش شد


عطیه هجرتی

کلید را در کدام قفل بچرخانم

کلید را
در کدام قفل بچرخانم
که به روی تو باز شود؟

عطیه هجرتی

به آمدن‌ها که فکر می‌کنم

به آمدن‌ها که فکر می‌کنم
کسی نیامده است
من رفته‌ام
چرا همیشه از دست؟!
نمی‌دانم
من فقط رفته‌ام
و می‌دانم
آن‌ها بی‌عکس
برعکس نمی‌آیند
می‌روند.

عطیه هجرتی

باورهای زیبا

باورهای زیبا
به زیبایی ماه‌ی‌ست
که دست هیچ درخت خشکیده‌ای
به آن نخواهد رسید

عطیه هجرتی

دلم روشن است

دلم روشن است
در نمی‌زند
آن که باید بیاید، ناگاه در سکوتی
بر جان ما خواهد نشست
کسی چه می‌داند
کی، چه وقت!؟
معجزه هیچ‌گاه خبر نمی‌کند.

عطیه هجرتی