.امروز شعری ندارم

.امروز شعری ندارم
بجز سرنوشت یحیی.
همان گناه کار.
همان بی پناه
همان ناچار.
هر رنگ که می زند.
نا آشنا در می امد.
هر درخت می کاشت تا سالها تنها بود.
درد های یحیی برای خودش بود.
جویباری که ساخت مزرعه همه را آب یاری می نمود بجز گل هایش.
ای یحیی.
قفس دیگر چه بود ساختی.
در بلند ترین قله یحیی جاده می ساخت و
به کجا
به سراب ارزوه های اروند..
امروز پیر.
هنوز در سفرکودکی و هنور
یحیی می خندد تا ندانند اهل ابادی
چقدر تنهاست.
اخر زندگی.

علی محسنی پارسا

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.