کوک میکنم

کوک میکنم
آهنگ زندگی را
اما ناکوک میماند.
هماهنگ نمیشود.
دل و احساسم
با مغزم
همخوانی
ندارند.
خدایا
توفقط
خودت
کمکم کن
راه دشواری
درپیش دارم.


محمد علی مقیسه

گفت: زن زیباست

گفت:
زن زیباست
آرامش است
نمیه‌دیگر است
زندگیست...
گفتم اری،
زن شعر است
گفت:
مرد چه؟
گفتم شاعِر است؛
می‌سُراید شِعر را...
می‌جنگد برای زندگی...


علی تعالی مقدم

تو انگار به دنیا آمدی

تو انگار به دنیا آمدی

تا برای دیدنت

چشم هایم همیشه بسته باشد

تا کجای عشق

تو را خیال باید کرد ؟!

پرویز صادقی

تو کجایی که من اینجا به قفس زندانی

تو کجایی که من اینجا به قفس زندانی
دلِ من تنگ و شب و روز هوا بارانی

همه شب منتظرت چشم به ره می مانم
شبِ تاریک بلندست و دلم طوفانی

درِ این خلوتِ خود خواسته خود می بندم
نشود فاشِ کسی داخلِ این ویرانی

یک شبی باز کن آغوش و بیا آغوشم
که به پایان برسد بی سر و بی سامانی

درِ زندان دلم را تو اگر بگشایی
بال در بال تو پرواز کنم می دانی

چه کند این دل فرهاد تویی شیرینش
که تو آیینه ی دل ماه شبِ تابانی

روز و شب این همه فریاد زنم ‌می آیی؟
تو مرا کرده فراموش و پُر از نسیانی

نه به مهرت نه به عشقت نه وصالت هرگز
نرسیدم شده در جان غمِ دل پنهانی

سجاد حقیقی

رو به سایه ها اشاره میکنی

رو به سایه ها اشاره میکنی
و به من میگویی
نگاه کن من اینجا هستم پیش تو
ونبودنت را بار دیگر نشانی می دهی
آنچه می بینم از تو فریبی بیش نیست
از خودت بپرس
از من نه
تن ِ من بیرون از تنِ من
در این حرکت دائم
رفتنت را کی باور کرد ؟؟

نازنین رجبی

بمان در کنارم

بمان در کنارم
تا همیشه‌های سبز
برای هر صبح خروس‌خون سرد
نبض هم را بگیریم و
اندازه کنیم عشقمان را
بمان در کنارم
تا که ماه بگذرد از پرچین خیال
مرغ شب ناله کند گشوده پَر و بال
دست بر فانوس بریم و
پای در راه کشیم
من بی‌قرار تو
تو در کنار من
هوای عاشقی
چه خوبه
چه خوبه

مهرداد درگاهی

آن کس که تو را شناخت جان را چه کند

آن کس که تو را شناخت جان را چه کند
آن کس که تو او شدی جَنان را چه کند

در وادی مستی و صفا و عشرت
آن کس که تو شد وهم و گمان را چه کند

ما را که دگر بردی و همره کردی
آن همره تو گو غلیان را چه کند


حالا به همه گویم و آخر مستم
آن مست تو گو پس رمضان را چه کند

من عاشقت هستم تو خودت می دانی
آن عاشق تو گوی که جان را چه کند

در معنی معشوق شده ام سر گشته
آن گشته به تو گوی زمان را چه کند

عرشی شده آرزو که فرشت باشد
آن فرش به زیر تو مکان را چه کند


سید جعفر مطلبی

عاقبت، ما در غبار روزگار

عاقبت، ما در غبار روزگار
جملگی، گم می شویم
هم صدا وعکس ها
هم شمایل های ما
هم نماند آری از ما اثری
جز کتابی و بجز نوشته ای
یا صدای ضبط گشته ای
که ز ما ثبت شود
اندرین دفتر و در
جریده ی این عالم
...
و همان چیزی که
ماندگار، بشر کند
و ز ما می ماند
بدون ما، بعد از ما
و شودیه یادگار ماندگار
سالیان سال به روزگار
در غبار و در هوای روزگار
آری؛ این فقط کتاب و این صدای ماست
پس؛ چه خوب، جمله شویم؛ که ماندگار
با صدای خوب و هم کتاب خود
آری در غبار روزگار
...

سلیمان بوکانی حیق