دلتنگیِ بعدِ دیدار تو را من چه کنم

دلتنگیِ بعدِ دیدار تو را من چه کنم
بی تابیِ سخت و دشوار تو را من چه کنم

بی خوابیِ روز و شبها که ز من برده توان
شبگردیِ درد بیدار تو را من چه کنم

از دوریِ روی مهتابِ تو من خون جگرم
زیباییِ رنگ رخسار تو را من چه کنم

از لحظه ی عاشقی بی سر و بی پای شُدم
یکرنگیِ خویش، انکار تو را من چه کنم


دزدیده چو شب به دیدار تو هر دم بِروم
بیداریِ چشم هوشیار تو را من چه کنم

می آیی و می رَوی مونسِ جان از نظرم
هر ثانیه یاد و تکرار تو را من چه کنم

دلواپسیِ چشم زیبای تو افسرده مرا
می میرم و چشم بیمار تو را من چه کنم

با صحبتِ خویش هر بار دلم می شِکنی
بی مهری و، ناز گفتار تو را من چه کنم


سجاد حقیقی

من در این صبح دل انگیز آفتابی به بَرم نیست

من در این صبح دل انگیز آفتابی به بَرم نیست
جز یکی ماهِ شب افروز خیالی به سرم نیست

عطر گیسوی دل آویز تو با خاطره ها رفت
روز و شب باز صد افسوس کسی همسفرم نیست

حیف از درد جگر سوز به زندان شده ام باز
پشت این روزنِ دیوار کسی منتظرم نیست

می روی هیچ نپرسی نگرانِ تو کسی هست؟
در خداحافظی ات چاره بجز چشم ترم نیست

عکسِ تصویر تو در صورتِ مهتاب کشیدند
آنچنان محو تو بودم که جهان را خبرم نیست

صبح مشهود کند جلوه ی زیبا، که تو را هست
غیر خورشید تو سیمای دگر در سحرم نیست

دیده ، جز مردُمِ چشمان تو آیینه نخواهد
انعکاسی بجز از خویش ز تو در نظرم نیست

روبِرو با تو نشینم غمِ دل با تو بِگویم
به مزارم نَروی سایه ی کس رهگذرم نیست

مهر از ساحل دریای تو بی ردّ و نشان رفت
همچو خاکسترِ در باد به جایی اثرم نیست

سجاد حقیقی

تو کجایی که من اینجا به قفس زندانی

تو کجایی که من اینجا به قفس زندانی
دلِ من تنگ و شب و روز هوا بارانی

همه شب منتظرت چشم به ره می مانم
شبِ تاریک بلندست و دلم طوفانی

درِ این خلوتِ خود خواسته خود می بندم
نشود فاشِ کسی داخلِ این ویرانی

یک شبی باز کن آغوش و بیا آغوشم
که به پایان برسد بی سر و بی سامانی

درِ زندان دلم را تو اگر بگشایی
بال در بال تو پرواز کنم می دانی

چه کند این دل فرهاد تویی شیرینش
که تو آیینه ی دل ماه شبِ تابانی

روز و شب این همه فریاد زنم ‌می آیی؟
تو مرا کرده فراموش و پُر از نسیانی

نه به مهرت نه به عشقت نه وصالت هرگز
نرسیدم شده در جان غمِ دل پنهانی

سجاد حقیقی

خواهم از عشق تو دل کندن و رفتن

خواهم از عشق تو دل کندن و رفتن
دست من نیست که این عهد شکستن

عهد و پیمانِ تو تارم همه پودم
کار تقدیر بُود رشته گسستن


دردم از حد بگذشته کرمی کن
جانِ محزونِ مرا درد نهفتن

من از این سنگِ صبوری که شکستم
بی تو یکباره که صد پاره شکستن

یک قدم بی تو که بردارم و باشم
سوی معبود دگر به که نشستن

مات و مبهوتم و در حسرت رویت
غرق رویای تو بودم دمِ خفتن

من زمستانِ تو را دیدم و گفتم
غصّه از من ببری وقت شکفتن

مهر را این رنجِ صبوری به زبان کم
مرد راهی تو اگر نیست به گفتن


سجاد حقیقی

اختران بر بام شب هر شب که نجوا می کنند

اختران بر بام شب هر شب که نجوا می کنند
راز شب را پچ پچ اندر گوش دنیا می کنند

برکه ها در زیر بال این پرستوهای مست
ادعای رود جوشان یا که دریا می کنند

بلبلان از هر طرف آواز مستی سر دهند
زیر این افسونِ آبی شور بر پا می کنند


در چمنزاران بهاران دست در دست یاس
خواب را از بوی گل سیرابِ رویا می کنند

شاخه ها در شاخه ها پیچیده در آغوش باد
غنچه ها پروانه را چون شمع اغوا می کنند

کوهساران هم صدا با انعکاسِ درد و رنج
خونبهای عشق را کتمان و حاشا می کنند

هر زمان غوغای هستی در گذر از چشم ماست
چشم حیرت را بدین افسونگری وا می کنند

می بَرد تصویر شب احساس ما را کوی عشق
اختران چشمک پَرانی سوی دلها می کنند

سجاد حقیقی

بِرسان به گوش هستی غم بی حساب ما را

بِرسان به گوش هستی غم بی حساب ما را
به زبان بی زبانی بشنو خطاب ما را

همه شب ز دست ساقی طلب از شراب کردم
تو که ساغرم شکستی ندهی شراب ما را

نه غمم ز سینه بردی نه غمی ز من زُدودی
به تبسّمی که کردی ببری عذاب ما را

چو تویی به سینه دارم غمِ دل بگشته پنهان
پسِ پرده جلوه کردی بِدَری حجاب ما را

تو همان بهار عشقی که نَفَس به من دمیدی
ز چه روی درفکندی تو به اضطراب ما را

چو نگاهِ روی زیبا ببرد قرار دل را
تو ز چشم خویش بنگر دل صد خراب ما را

رخ زرد عاشقان را نه بَری نه مانده رویی
تو ز روی زرد رنگم بِفِکن نقاب ما را

بزنی به دل شهابی که به آتشم کشانی
تو ستاره ای تو ماهی شبِ پر شهاب ما را

نشود ز دیده پنهان همه اشک بی امانم
نه تمایلی که هرگز بدهی جواب ما را

تو به روی مهر یکدم بنگر به گوشه چشمی
چه کنم ؟ دلا که هرگز نکنی عتاب ما را

سجاد حقیقی

تو در طلوع عشق نسیم صبحگاه منی

تو در طلوع عشق نسیم صبحگاه منی
تو آن سروش سپیده بر شبِ سیاه منی
هزار موج غم فتاده به روی چهره ی من
دلیل بی قراری و اشک و سوز و آه منی
چو روی ماهِ تمام شبی نشسته ای به دلم
تو عکس روی ماهِ فتاده قعر چاه منی
ز دست ساقی دل گرفته ام سبوی تو را
قسم به چشم ترم که آخرین گناه منی

ز روی آب و آینه جستجوی ماه می کنم
دلم گرفته تو در پسِ ابر سینه ماه منی
سکوت شب شکسته نگاه غم آلوده ی من
صدای گریه های همیشه و گاه گاه منی
شبی صدای هق هقِ من شکسته پنجره ها
درون خانه تویی پناهِ بی پناه منی
هزار بار درد تو را به جان و دل خریده ام
یگانه عشق من و, تو اولین گواه منی
قدم قدم بسوی وفا آزموده ای تو مرا
نرفته راه وفا رفیق نیمه راه منی
چو زخم عشق زدی به حال مهر طعنه مزن
تو آخر و تمامِ قصه ی عشق در نگاه منی

سجاد حقیقی

هر سحر باد صبا از چمنم می گذرد

هر سحر باد صبا از چمنم می گذرد
بوی آن مونس جان از وطنم می گذرد
گر شبی با تو مرا وعده ی دیدار بُود
شعر و آواز و غزل از سخنم می گذرد
حرف دل از لبِ خاموش چو پرواز کند
می نشیند دل و این بار غمم می گذرد
انتظاری که تو داری غمِ دل گفتنِ من
با تو آرامم غم دل گفتنم می گذرد
روح تا در بدنم هست همین منزلِ غم
زندگی می کنم و جان ز تنم می گذرد
وعده دادی تو اگر باد خزان زود بیا
وقت گل چیدنِ از نسترنم می گذرد
مرده خواهی تو اگر بازی ایّام چنین
زنده ام عشق تو گر, از کفنم می گذرد
چاره از مهر و وفا جویم و افسوس تو را
نیست بویی ز وفا درد مَنم می گذرد


سجاد حقیقی

تا حرف زدم چشم تو خاموشیم آموخت

تا حرف زدم چشم تو خاموشیم آموخت
از غصه و غم روی فراموشیم آموخت
یک سینه پر از درد سخن داشتم این بار
بی حرف و سخن عشق تو مدهوشیم آموخت
از درگه تو باده و می ساغرِ جان ریخت
چون توبه کنم؟لذّت مِی نوشیم آموخت
در عقل غنودیم پریشان شده این خواب
از عقل رها گشته و بی هوشیم آموخت

تقدیر ازل بود که اسرار نهفتند
وین راز نهان عشق تو در گوشیم آموخت
تا مِهر شدم عشق تو رسواییم افزود
من غرق گنه دوست خطا پوشیم آموخت

سجاد حقیقی

گفتی که من شب تا سحر در حسرت سیمای تو

گفتی که من شب تا سحر در حسرت سیمای تو
گفتم اگر ماهم شوی چشم منَت بینای تو
گفتی مبادا روز من بی تو شبی غمگین شود
گفتم منم پروانه ای دور سرِ شبهای تو
گفتی بهاران می رود سوی چمن با بوی گل
گفتم چه حاجت بوی گل با عطر جان افزای تو
گفتی که مروارید دل پنهان شده در سینه ام
گفتم که صیدش می کنم از سینه ی دریای تو
گفتی که من در بزم دل در دام آتش می پرم
گفتم که من باران شوم بر شعله ی زیبای تو
گفتی غمم افزون شده کی میشوی غمخوار من
گفتم که غم پرور منم دل مونس غمهای تو
گفتی هوا خواهت منم شیدای سرگردان منم
گفتم که من دیوانه ای دلداده و شیدای تو
گفتی به خوابم سر بزن چشم مرا بیدار کن
گفتم ندارم خواب من تا سر زنم رویای تو
گفتی حسابت پیش من سنگین کمی هم بیش شد
گفتم ندارم هیچ من پیش تو و دنیای تو
گفتی که در صحرای غم خشکیده ساق و ریشه ام
گفتم که چشمم خیره بر آن قامت رعنای تو
گفتی شِنو فریاد من تا سقف دنیا می رود
گفتم سکوتم می کند در سینه ام نجوای تو
گفتی به مهرم خو مکن ترسی اگر از آبرو
گفتم مگو از آبرو سرگشته من رسوای تو


سجاد حقیقی