تو کجایی که من اینجا به قفس زندانی

تو کجایی که من اینجا به قفس زندانی
دلِ من تنگ و شب و روز هوا بارانی

همه شب منتظرت چشم به ره می مانم
شبِ تاریک بلندست و دلم طوفانی

درِ این خلوتِ خود خواسته خود می بندم
نشود فاشِ کسی داخلِ این ویرانی

یک شبی باز کن آغوش و بیا آغوشم
که به پایان برسد بی سر و بی سامانی

درِ زندان دلم را تو اگر بگشایی
بال در بال تو پرواز کنم می دانی

چه کند این دل فرهاد تویی شیرینش
که تو آیینه ی دل ماه شبِ تابانی

روز و شب این همه فریاد زنم ‌می آیی؟
تو مرا کرده فراموش و پُر از نسیانی

نه به مهرت نه به عشقت نه وصالت هرگز
نرسیدم شده در جان غمِ دل پنهانی

سجاد حقیقی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.