آری به دستِ آن کســــی؛ پیمبـــــرت بوســـــه زده

آری به دستِ آن کســــی؛ پیمبـــــرت بوســـــه زده
که می کند به دست خود؛ بخشش و هم، کارخودش

سلیمان بوکانی حیق

این عمر که هست ترا کنون نام، شباب

این عمر که هست ترا کنون نام، شباب
از بهـر مفیدی اَش، بکن سعی و شتاب
فــــــردا برسَـد، نداری فرصت چنـدان
بایـد که بدانی قـــدر آن، پس بشتاب


سلیمان بوکانی حیق

کاردش که زدیــم، در نیامد

کاردش که زدیــم، در نیامد
خونی که به انتظــار بودیم
در لحظه بمرده بود آن صید
ما در پی آن شکـــار بودیم

...
سلیمان بوکانی حیق

وقتی چشـم وا کردم، چهره ی ماهت دیدم

وقتی چشـم وا کردم، چهره ی ماهت دیدم
وقتی وا کردی چشم، چشـم به راهت دیدم
وقتی خواستـــــی بـروی، دل نگرانت دیدم
شـاد گشتم که خُــدا، پشت و پناهت دیدم


سلیمان بوکانی حیق

گاهی فقط بهانه ای کافیست

گاهی
فقط بهانه ای کافیست
برای نوشتن
برای سرودن
برای خنده
برای گریه
برای کمک به همسایه
برای کوشش و تلاش
برای رفت و آمد
برای تغییر روزمرگی
برای سفر کردن
برای دوستی
برای عشق
برای عاشقی کردن
برای نفرت
برای صلح
برای آرامش
برای جنگ
برای آشتی
برای زندگی
برای بهشت
برای جهنم
برای رسیدن به موفقیت
برای پشیمانی
برای توبه
برای به خود آمدن
برای تلنگری به خود
برای رسیدن به آرزوها
برای اَسفل السّافلین
برای رسیدن به بهشت
برای رسیدن به عرش اَعلی
برای رسیدن به خدا
و برای همه چیز...
فقط بهانه ای کافیست


سلیمان بوکانی حیق

هر دو پاک و روشنی بخش اَند

هر دو پاک و روشنی بخش اَند
هردو صاف و بی غل وغشّ اند
آنقَدَر صاف که عیب ما گویند
آرزوهای مان زِ ما جویند
لحظه ای هر دوشان به ما گویند
از گذشت عمر و حالِ ما گویند
.
می شود ُزلال، روح ما، زان دو
چون زُلالی، ببارد از آن دو
هر دو اندوه وغم زِ دل ببرند
هر دو تصویرها در آن شکنند
آنچنان آن دو وابسته به همند
که طری، تازگی، هدیه دهند
..
هر دو با سنگ شکسته بشوند
روح و جان را لطیف بکنند
هر دو باعثِ رفع خمیازه شوند
روح ها زِدیدن شانِ تازه بشوند
صورت ما به هردو پیدا شود
آری به هردوشان، هویدا شود


سلیمان بوکانی حیق

هر که را عشـق نباشد، نتوان زنده شِمُـرد

هر که را عشـق نباشد، نتوان زنده شِمُـرد
باید او را به کنــاری بِگذاشت، تا که بِمُـرد
هدف از عشــق، خدایی بُوَد و هم بشری
هر که را این دو ندارد، باید آری بِسـتُـرد


سلیمان بوکانی حیق

آری بشود عصـای دستــــــــم

آری بشود عصـای دستــــــــم
آن نقشه ی شوم شان شکستم
آن گل پسر عـزیـز خـــــــود را
گویم بشـود عصــــای دستــم
ای وای، ببیـن چی کار کــــردم
اینها همه من، به خواب کـردم

...
سلیمان بوکانی حیق

می روم تا پاک گـردم، عاقبت ترکش کنم

می روم تا پاک گـردم، عاقبت ترکش کنم
هم مواد و کمپ را من تا اَبَد، ترکش کنم
کمپ شان آتش گرفت در طرفه العینی چنــان
سوختند و دود گشتند پاک گشتند زین جهان
حین آتش یادش آمد، قول داده مادرش
گر کند ترکش، دهد او آشتی با همسرش
لیک نتوانست که مـــادر، عهــد خود آرَد بجا
یکسره او ترک کرد هم کمپ و مادر، همسرش

...
سلیمان بوکانی حیق

عاقبت، ما در غبار روزگار

عاقبت، ما در غبار روزگار
جملگی، گم می شویم
هم صدا وعکس ها
هم شمایل های ما
هم نماند آری از ما اثری
جز کتابی و بجز نوشته ای
یا صدای ضبط گشته ای
که ز ما ثبت شود
اندرین دفتر و در
جریده ی این عالم
...
و همان چیزی که
ماندگار، بشر کند
و ز ما می ماند
بدون ما، بعد از ما
و شودیه یادگار ماندگار
سالیان سال به روزگار
در غبار و در هوای روزگار
آری؛ این فقط کتاب و این صدای ماست
پس؛ چه خوب، جمله شویم؛ که ماندگار
با صدای خوب و هم کتاب خود
آری در غبار روزگار
...

سلیمان بوکانی حیق