به آینده می‌نگرم که همچون آینه‌ای

به آینده می‌نگرم که همچون آینه‌ای
پیش رویم ایستاده
و گذشته‌ام را بازمی‌نماید
که قطره قطره قطره
از ابر زندگی بر زمین رویاهایم
بارید و بارید و بارید
از چه بود آن همه تلاش
حسرت بود آنچه به دست آمد
دویدیم از پی ماشین روزگار
سستی بود آنچه به کف آمد
هر چه دیدیم
هر چه گفتیم
نبود جز یک خیال خامی
در این هوای بارانی
خیامی کو تا بنشینیم و
عقده‌گشایی کنیم
با یک دو سه جامی


مهرداد درگاهی

شبی تاریک و طولانی

شبی تاریک و طولانی
صدای موج بر ساحل
هوا ابری و بارانی
مرغ دریا یکه و تنها
راه می‌بازد
در این دریای طوفانی
بساط تیرگی‌ها را
چگونه جمع می‌سازد
میان خواب این شب‌های مهتابی
دست بی‌پایان باران بر تنش
فکر ساحل در میان روز اما در سرش
ندارد طرحی از خواب و نوازش
از این دریای بی‌تاب
ندارد گویی اما هیچ خواهش
گشوده بال چرخ می‌زند
چرخ می‌زند
چرخ می‌زند
صدای باد می‌آید انگار
ندارد حسی از روزهای رنگی
از آن سبزه از آن کوه‌های سنگی


مهرداد درگاهی

باز هم وعده فردا دهی و

باز هم
وعده فردا دهی و
می‌ترسم
باز هم
کام دلم
بی تو رها ماند باز
باز هم بغض گلو
نگاه خیره و پژمرده به رو
باز این تیرگی شب
دست گرمازده از تب
چشم بی‌خواب
خاک خشکیده
منتظر باران، بی‌تاب
باز هم صبح شد
غلغله مرغان سحر برپا شد
بی تو اما
کاری از دل بسته ما
باز نشد


مهرداد درگاهی

ترک‌های سنگ‌فرش کوچه

ترک‌های سنگ‌فرش کوچه
اثر سنگینی روز است
یا کهنگی شب
این دهر تمنا
التماس ما را
به تماشا نشسته است گویی
چشم بی‌خواب
اثر حیرانی روز است
یا خفتگی شب
آن ظلام تنهایی
سکته نور را
به انتظار نشسته است گویی
بغض راه‌بند گلو
پرپر دست بلا بود
یا سکسکه شب
این باغ پر از راز
قطره‌های باران را
به گریه نشسته است گویی

مهرداد درگاهی

کودک افسونگر شعر و غزل

کودک افسونگر شعر و غزل
کجا رفت معجزه‌ات
نیک بنگر
ماه آن بالا پیداست
پای بر حرم یار بگذار
دست بگشا
شعری تو بگو
تا که ساز شود
این ساز تنهایی
تا که باز شود این
قفل سکوت
کودک افسونگر شعر و غزل
شعری تو بگو
تا بشود
تا نگویند
گاهی نمی‌شود
که نمی‌شود
که نمی‌شود
تو پریزاد غزل
تو هم‌آواز غزل
تو بیا
تا که ببینیم شب را
دست باد بگیریم و
ببوییم قطره شبنم را


مهرداد درگاهی

حیف نیست که بخوابیم و نبینیم

حیف نیست که بخوابیم و نبینیم
قدح باده نوشین صبا را
شب فرو بسته و در خواب
می‌زند خواب، جام رویا
چون می ناب
می‌رود عمر و تو درخوابی
مست و مدهوش گرفتار عذابی
چشم روشنگر صبح
می‌گشاید پلک خواب آلوده‌ام را
دست پیک سحری
می‌فشارد زنگ واحد بیداری‌ام را
اولین نور سپیدش فاش می‌سازد تباهی
دست ردی می‌زند بر هر سیاهی
برخیز و ببین مهر، عیان شد
روزی دگر از کار فروبسته این
دور و زمان شد

مهرداد درگاهی

رسیدیم به هم

رسیدیم به هم
آنگونه که شبنم
به گلستان پُر از گل
یا پرستو
به دشتی پُر از
سوسن و سنبل
یا شقایق که نیازش
به نم سرد
یا قناری
که پُر از چهچهه درد
رسیدیم به هم
آنگونه که صبح
می‌رسد از راه
یا که چشم می‌گشایی
از پس یک خواب دل‌انگیز
رسیدیم به هم
تا که جوبار شود
چشمه خورشید
دشت خشکیده
بجوشد به برش
سنبل و نسرین

مهرداد درگاهی

بمان در کنارم

بمان در کنارم
تا همیشه‌های سبز
برای هر صبح خروس‌خون سرد
نبض هم را بگیریم و
اندازه کنیم عشقمان را
بمان در کنارم
تا که ماه بگذرد از پرچین خیال
مرغ شب ناله کند گشوده پَر و بال
دست بر فانوس بریم و
پای در راه کشیم
من بی‌قرار تو
تو در کنار من
هوای عاشقی
چه خوبه
چه خوبه

مهرداد درگاهی

دست شب باز در بر گرفته است مرا

دست شب باز در بر گرفته است مرا
چشم ابر سیاه باریدن گرفته است مرا
در مشغله برگ‌های پاییزی و باد
صدای خش‌خشی در سر گرفته است مرا
هرچه کوفتیم بر در عرش کبیر گفت
بیهوده مزن خوابی عمیق گرفته است مرا
بی باده و جام پای در راه گذاشتیم
دست گرمی روزگار را به بازی گرفته است مرا


مهرداد درگاهی

آسمان صاف است و

آسمان صاف است و
آفتابیش در میان
با تو گفتم اینجا رازیست
در سینه نهان
می زده و مست و مدهوش
می‌روم آنجا که خورشید جهان
سال‌ها گذشت از جوانی ما
هنوز هم می‌گویند از فلان و بهمان
پایانی ندارد کار ما
آنجا که نداشت شروعی بر زمان
بیا ای شوخ چشم دل داده به من
بگذار تا ببینم تو را با این دو چشم حیران

مهرداد درگاهی