چشم بگشا و ببین که در این باغ کسی نیست

چشم بگشا و ببین که در این باغ کسی نیست
هیچ مهمانی در این خانه پاک پدری نیست
صبح سر زده از روزنه بیماری شب
هیچ بانگ و نغمه‌ای در این حال و هوا نیست
دست تلخی زده نقشی به همه بوم و بر باغ
هیچ سرخی و سپیدی در نقش و نگار قلمش نیست
راه بگشا و بیا کز دست ظلام این زمانه
هیچ اندیشه نیکو به جز آن روی مهت در سر ما نیست


مهرداد درگاهی

با تو گفتم از درشتی‌های روز

با تو گفتم از درشتی‌های روز
از سراشیبی دشت بی فروغ
با تو گفتم از زخمه رنج بشر
از همه بیچارگان لال و کر
گفتی از غوغا و خنده به حال
نه از دیروز نه آینده نه فال
گفتم بگیر دستم تا بمانم من برایت
تا بریزم هر چه دارم من به پایت
گفتی اینجا هر چه هست و نیست
از برای مهر و ماه و سرخوشیست
گفتم اما خوب می‌دانی که حال هم رفتنیست
آنچه باقیست ز ما آن خاطرات گفتنیست

مهرداد درگاهی

به شهود, آنکه برخاست

به شهود, آنکه برخاست
به گمان, آنکه برجاست
قفل کلام را بستند
همه بی بهانه رفتند
آنچه ماند برجا اما
حرف عاشقی بود گویا
قطره قطره‌ها از ابر
دانه‌های برف بر سر
نغمه‌های ساز بلبل

سبزه و چمنزاری از گل
آنچه ماند برجا
همه این بود که گفتم
تو برو دلت رها کن
تو برو به زیر باران
گوش بسپار به حرف باران
که حرف حق از او بود
هر چه داشتیم از او بود

مهرداد درگاهی

وقت تنهایی بود و

وقت تنهایی بود و
یه دنیا دل تنگ
قفل سکوت
مهری هزار ساله بر لب‌ها
دست باد
خش‌خشی می‌کرد
مرغ شب
ناله‌ای می‌کرد
هرچه بود
کنج دلم
درد قفس زمزمه می‌کرد
راه پر کشید
ماه بر دمید
باد پیچید
ابر سایه وار
قطره قطره
بر مرداب زندگی ریخت
رودی آغاز شد
روز پدیدار شد
تو آمدی
دست بر دست من و
دل داده به من

مهرداد درگاهی

حسرت سال‌های تنهاییم

حسرت سال‌های تنهاییم
بی تو سر شد سال‌ها
با تو پر زد این بال‌ها
قصه‌گوی شب‌های تنهاییم
بی تو سخت گذشت شب‌ها
با تو هیچ نماند از آن شب‌ها
ای به دریا زده با آن دل دریایی
پای در گل داشتم و سر به زیر آب
با تو سیر می‌کنم در زورق گرم و طلایی

مهرداد درگاهی

آسمان چشم او آبی آبی است

آسمان چشم او آبی آبی است
گاه ابری
گاهی اما آفتابیست
در نگاهش برق امید
در هوایش عشق جاریست
بر لبانش بوسه لطف و محبت
خاستگاه زندگی و کامیابیست
هرچه گفتیم و نوشتیم
دلیلش دوری و تنهایی اما
از سر ناچاریست


مهرداد درگاهی

دویدند روزها و شب‌ها

دویدند روزها و شب‌ها
از نشیب غروب
تا به اوج طلوع
تا به آنجا
که آرامش دست‌های تو بود
شانه‌های تو بود و من بی‌قرار
رسیدن ما در جشنی از جنس پاییز
هم آغوشی جنگل و ابر
و رگبار باران


مهرداد درگاهی

صبحی دگر آمد

صبحی دگر آمد
با نسیم سحری
یاد عزیزی به سر آمد
چشم بگشا
روزی دگر آمد
یاد ایام گذشته
همه راه‌های نرفته
به حباب نظر آمد
برخیز و برو
کز دیدن او
جانم به تن آمد


مهرداد درگاهی

رفتیم و رفتیم

رفتیم و رفتیم
تا به لب آب رسیدیم
هوا گرم و شرجی
دست در دست
مست از جنگل و سبزی
رفتیم و گذشتیم
تا به روستا رسیدیم
به هوای خنک و
روشن شب‌ها رسیدیم
فارغ از هر چه گذشت بر من و تو
گفتیم و شنیدیم
لحظه‌ای چند به سرانجام رسیدیم


مهرداد درگاهی

دست در دست تو و

دست در دست تو و
دل داده به تو
چشم در چشم تو و
نفس داده به تو
این برق نگاهت
روشنی داد شبم را
آن ناز نگاهت
سحری داد شبم را
از فکر تو بود هر چه نوشتم
بیداری صبح شب یلدا


مهرداد درگاهی