هر دم غزلی بر لب ، در حنجره بدرود است

هر دم غزلی بر لب ، در حنجره بدرود است
این لحظه‌ی تنهایی ، در هر دو سرش سود است

ترسی خفه‌ام میکرد ، یک زن که نگاهم را
همراه خودش میبرد ، او قاتل مطرود است

او چنگ نوازی کرد ، یا بنده نوازی کرد ؟
یک ساحر نفرینی ، در چنگ همان رود است

در فال ورق جادو ، با مهره‌ی خر افسون
در جمع صنم ها هم ، امثال تو معدود است

یکباره شدم عاصی ، از هرچه کنارم بود
از هرکه بمن می‌گفت ، در داشتنت سود است

حقا که خداحافظ ، دوشیزه‌ی درباری
هرچند که می‌دانم ، عمرم به تو محدود است

در صبح ازل خود را ، در حول تو می‌دیدم
هر دم غزلی بر لب ، در حنجره بدرود است

مهرداد آراء

چرای رابطه من را محک نخواهد زد

چرای رابطه من را محک نخواهد زد
هرآنکه عاشق من شد کلک نخواهد زد

عیار فاصله ها شد نشان قصه‌ی ما
کسی به زخم قدیمی نمک نخواهد زد

بیا ببین همه عالم به خون من تشنه اند
امان که از تو بگیرم فلک نخواهد زد

شکسته قامت گل ها به جبر پاییزی
سری به کوچه ی من قاصدک نخواهد زد

شبیه ابر خزانم غمی به لب دارم
کسی برای غمم نی لبک نخواهد زد

میان مردن و رفتن کنار تنهایی
چه ماجراست که پهلو به شک نخواهد زد

چرا بجز تو که از یاد برده ای من را
کسی به کوچه ی شعرم سرک نخواهد زد


مهرداد آرا

من با تو می‌گویم تویی معنای خوشبختی

من با تو می‌گویم تویی معنای خوشبختی
ای عشق آتشزای من گرمای خوشبختی

شوری بزن بر دفترم من را به یادآور
ای آخرین تعبیر روح‌افزای خوشبختی

بر تارُ پود من بزن نقشی به رنگ عشق
ای سنگ تیپاخوردی سیمای خوشبختی


در گریه‌های هر شبم یک جای خالی هست
جای تو خالی بهترین رویای خوشبختی

موهای لختت برده من را تا شروع شعر
با واژه ها در سمت تو مینای خوشبختی

آری همین تنها تو را فهمیدنم خوب است
چشمان نازت می‌شود دریای خوشبختی

بی شک که مستم میکند این جام مینایی
هر جا که باشد عطر تو فردای خوشبختی

هرشب سری هم میزنم به حضرتی چون تو
من با تو شاعر میشوم آرای خوشبختی


مهرداد آرا

پشت این دیوارها امشب رقیب افتاده است

پشت این دیوارها امشب رقیب افتاده است
ماجرای مردنش بر من عجیب افتاده است

دیده ها را یک به یک تصویرسازی میکنم
پشت کنکاشم دقیقا یک فریب افتاده است

گفته ها را میگذارم در تکاپوهای ذهن
واژه ها معنا ندارد یا غریب افتاده است


کوچه ها را یک به یک می‌گشتم و اما نبود
جای پایی شاهدی قتلی مهیب افتاده است

شاخه گل در دست هایش مرد افتاده به خاک
همچون مقتولان دیگر بی طبیب افتاده است

بافه های موی را هرشب رها میکرد زنی
از درخت زندگی یک دانه سیب افتاده است

دیر فهمیدم که شاید گوشه ای در این قفس
کنج آغوشش به دستی نانجیب افتاده است

مرد تنها چون مسیحا بوسه ای را می ربود
زیر داری از گناهش بر صلیب افتاده است

بوسه بر دستان تقدیر بوسه در پایان عمر
مرد تنهایی که آخر بی نصیب افتاده است

هرچه میخواهم فراموشش کنم اما نشد
پشت این دیوارها امشب رقیب افتاده است


مهرداد آراء

من به بوی نفست تا به ابد ویرانم

من به بوی نفست تا به ابد ویرانم
کنج دیوار خراب گله ها می‌مانم

دور خواهی شد از این قلب پریشان مانده
دور خواهم شد از این فاصله ها می‌دانم

ای که میخواهی از این تن ببری جانم را
پشت میله های غم در قفست پنهانم


از تو جز درد ندید عاشق در خون خفته
زخم ناسوره ی من نیست مرا درمانم

خواهمت تنگدلم باشی ! و من تنگدلت !
پیچک عشق شوی ریشه زنی در جانم

تا بباری و به روی تن من بنشینی !
بی تو همسایه هر کوچه و هر میدانم

شاعر شعر تویی من همه ام بی تابی
بر مدار لب تو منتظر پایانم

باید از فاصله ها کم بشوم ! کم بشوی !
من به بوی نفست تا به ابد ویرانم

مهرداد آرا