من پر از خورشید بودم ، یک شرر از من نماند

من پر از خورشید بودم ، یک شرر از من نماند
غیر از این شب گریه های بی ثمر از من نماند

پشتِ شیشه ، شهر در چشمانِ خیسم زل زده
شهرِ باران خورده هرگز بی خبر از من نماند

دست در دستِ پرستو ، بازهم با قصدِ کوچ
شوقِ رفتن دارم اما بال و پر از من نماند

غرقِ آهم از گلِ سُرخِ لبِ مستت که باز
آنچنان آتش به جان زد تا اثر از من نماند

فرشِ چندصد شانه ی شبهای پائیزم ولی
بعدِ تو جز تار و پودی بیشتر از من نماند


من مقصر نیستم ، اینها همه تقصیرِ توست
جز دو چشمِ خیسِ پر حسرت اگر از من نماند

مهین خادمی

ای نابترین شعرِ دل انگیز ، کجایی؟

ای نابترین شعرِ دل انگیز ، کجایی؟
زرباف ترین قــــالیِ تبریز کجایی؟

تندیسِ نفیسی ، بنویس از غزلی خیس
عطرِ خوشِ بارانِ طلاریز کجایی؟

من بادم و هر ثانیه آماده ی فریاد
ای شاخه گلِ خاطره آمیز کجایی؟

سنتورِ تماشاییِ هر خش خشِ برگی
موسیقیِ زیبای شررخیز کجایی؟

وای از تو مترسک که نداری به دلت مهر
جا مانده کلاغی سرِ جالیز کجایی؟

آذر به سر آمد ، خبر آمد که خزان رفت
دلتنگِ توام ، حضرتِ پاییز کجایی؟

مهین خادمی

تنهاست خیالی که گرفتار تو باشد

تنهاست خیالی که گرفتار تو باشد
زیباست نگاهی که به رخسار تو باشد

ای کاش شبی این لب در حسرتِ بوسه
حالش به خوش احوالی سیگار تو باشد

عمریست که مویم به امید تو بلند است
تا تاری از آن رشته گیتار تو باشد

خوشبو شده ایوان من از عطرِ حضورِ
آن بوته یاسی که به دیوار تو باشد


تا فصل خزان کاش بمانی و ببینی
رقصیدن من پای سپیدارِ تو باشد

آن وقت بگویی که بمان پای نگاهم
تا ماندن من حاصل اصرار تو باشد

بگذار دلم بر سرِ عشق تو بماند
تا آنکه سرانجام ، سرِ دارِ تو باشد

ابیاتِ غزلهای من افتاده به پایت
خوشبخت ردیفیست که تکرار تو باشد

مهین خادمی

ای یاس تن سپرده به دیوار دیگری

ای یاس تن سپرده به دیوار دیگری
ای یار همنشین شده با یارِ دیگری

از تو برای پنجره ها قصه گفتم و
بغضم نشست بر لبِ سیگار دیگری

پر زد دلم همیشه به سمت خیال تو
لک زد دلت به حسرتِ دیدارِ دیگری

دیوار های سست، ترک های بی شمار
قلبت مرا سپرده به معمار دیگری

آن آبشار سرزده از سنگ چین ِ بغض
شد واژه واژه گریه در اشعار دیگری

ما با رباعیات حضرت عطار زنده ایم
افتاده گرچه قرعه به عطار دیگری

جای  تو روی شانه من تا همیشه هست
بگذار سر به شانه من بار دیگری


مهین خادمی

هنوز منتظرم تا به من نگاه کنی

هنوز منتظرم تا به من نگاه کنی
که حال و روز دلم را تو روبراه کنی

میان برکه آغوش توست تصویرم
اگر که عاقبتم را شبیه ماه کنی

نگو نوازش لب‌هام اشتباهت بود
خدا کند که دوباره تو اشتباه کنی

خدا خدای رحیم است و باز می‌بخشد
اگر بخاطر عشقت کمی گناه کنی

زنی به وسعت زیبای‌ام نخواهی یافت
تمام آینه‌ها را اگر گواه کنی

مهین خادمی

دنیا تمام روزگارم سردِ ممتد بود

دنیا تمام روزگارم سردِ ممتد بود
سهم من از غم بیشتر از آنچه باید بود

دنیا تقاصم را بگیر از نا مرامی ها
اصلا بگو این زندگی با من چرا بد بود


هرروز در خواب و خیالات نبودن ها
قلبم میان ماندن و رفتن مردد بود

پر شد نفسهام از هوای بی کسی اما
دیگر برایم هرچه پیش آید خوش آید بود

هر روز باریدم در این دریای طوفانی
هرگز نفهمیدم کجا پایانِ مقصد بود

جرمم خیال عاشقی حکمم تباهی ها
قلب من از روز ازل بیچاره مرتد بود

من فوج ماهی های غمگینم که می دانند
انگشت پطرس شرط آزادی از این سد بود


مهین خادمی

نمیدانم چرا باران به شالی برنمیگردد

نمیدانم چرا باران به شالی برنمیگردد
نوازشگر نسیمی این حوالی برنمیگردد

دلم پر میکشد تا عطرِ گندمزار موهایت
ولی دیگر غزلهای شمالی برنمیگردد

نگو از عصرِ تابستان و تخت و حوض و فواره
دوباره این همه احساسِ عالی برنمیگردد

کجا رفت آن همه خوبی درونِ کلبه ی چوبی
به بعد ازظهرمان چایِ زغالی برنمیگردد

چه خالی مانده از باغِ ترنجت فرشِ ایرانی
نقوشِ نازِ اسلیمی به قالی برنمیگردد


گل از شادی نمی خندد شکوفه رخت می بندد
طبیعت در سکوت و خوش خیالی برنمیگردد

نباش ای شیرِ زخمی بعد از این دلتنگِ آهویی
غروب است و به این جنگل غزالی برنمیگردد

تمامِ سالمان اندوهِ پائیزست و بی برگی
بهار اما به تقویمِ جلالی برنمیگردد


مهین خادمی

مثل من می بارد از غم آسمان هم بعد تو

مثل من می بارد از غم آسمان هم بعد تو
رنگ می بازد گلِ رنگین کمان هم بعد تو

می کند باران توقف در مسیـــرِ آبریز
بس که میسوزد گلوی ناودان هم بعد تو

با مرورِ خاطراتت چای می نوشم ولی
تابِ دلتنگی ندارد استکان هم بعد تو


گرچــه دیگر بر نمی گردد الهه غرق ناز
گوشه ای از غم نمی خواند بنان هم بعد تو

بازهم در اوجِ بی صبری هوا ابری شده
با خودش درگیر خواهد شد جهان هم بعد تو

میکِشد زانوی ماتم را زمستان در بغل
بند می آید نفسهای خزان هم بعد تو

بی خیــالِ ساعتِ شماطه دارِ روی میز
حق ندارد بگذرد حتی زمان هم بعد تو

مهین خادمی

ای امیدِ رفته ام ! گاهی به من رو می کنی ؟

ای امیدِ رفته ام ! گاهی به من رو می کنی ؟
خالی ام از های و هو , گاهی هیاهو می کنی ؟

یک غزل از دفترِ شعرِ بهارت می دهی؟
مملو از تنهایی ام , با واژه جادو میکنی؟

من اسیرِ سر به زیرِ ناگزیرِ ظلمتم
آسمانِ تیره ام را غرقِ سوسو میکنی


برگِ زردِ کوچه گردم , آهِ پر دردم ببین
نوبهارم را پر از گلهای شب بو میکنی

من پر از یادش بخیرِ خاطراتِ برفی ام
خیسِ اشکم , این زمستان را تو پارو می کنی

جان فدای خستگی هایت , تو هم چیزی بگو
مثل من گاهی هوای چای لیمو میکنی؟

مهین خادمی

برای با تو بودن یک نفس کافیست باور کن

رسیده روزهای آخر اسفند , دلتنگم
برای غنچه های کوچکِ لبخند , دلتنگم

به او دل داده بودم در زمستانی و بعد از آن
چه غمگینانه و راحت دل از من کند , دلتنگم

تمام آرزوها روی دیوار دلم قندیل شد بی او
نمی آید چرا پس گریه هایم بند؟ دلتنگم

به خلوت سیمِ گیتارم به سویت چشم می دوزد
گسست این رشته طولانی پیوند , دلتنگم

امان از نوشدارویی که بعد از مرگ می آید
چنان تهمینه از داغِ غمِ فرزند , دلتنگم

چرا پس التماس چشمهایم را نمی بینی
به دلهای اسیر عاشقی سوگند , دلتنگم

به سویت میکنم آغوش خود را باز , غمگینم
نگاهم خیسِ باران و دلم در بند , دلتنگم


برای با تو بودن یک نفس کافیست باور کن
بگو این تک نفس را میفروشی چند ؟ دلتنگم

مهین خادمی