نمیدانم چرا باران به شالی برنمیگردد

نمیدانم چرا باران به شالی برنمیگردد
نوازشگر نسیمی این حوالی برنمیگردد

دلم پر میکشد تا عطرِ گندمزار موهایت
ولی دیگر غزلهای شمالی برنمیگردد

نگو از عصرِ تابستان و تخت و حوض و فواره
دوباره این همه احساسِ عالی برنمیگردد

کجا رفت آن همه خوبی درونِ کلبه ی چوبی
به بعد ازظهرمان چایِ زغالی برنمیگردد

چه خالی مانده از باغِ ترنجت فرشِ ایرانی
نقوشِ نازِ اسلیمی به قالی برنمیگردد


گل از شادی نمی خندد شکوفه رخت می بندد
طبیعت در سکوت و خوش خیالی برنمیگردد

نباش ای شیرِ زخمی بعد از این دلتنگِ آهویی
غروب است و به این جنگل غزالی برنمیگردد

تمامِ سالمان اندوهِ پائیزست و بی برگی
بهار اما به تقویمِ جلالی برنمیگردد


مهین خادمی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.