مرا حبس ابد کن میانِ بازوانت

مرا
حبس ابد کن
میانِ بازوانت
در این جغرافیای محض تنهایی

که اینجا
غیر آغوشت
برای هضم دلتنگی
حصاری نیست...


مهدی بابایی راد

می سپارم دل به دریای خیالت

می سپارم دل به دریای خیالت
رهسپارم
رهسپار دشت های خاطراتت
بی تو شاید
با تو هرگز
دل نمی دادم به غربت
در حوالی صدایت

کوچه های بی کسی را
می سپردم به نگاهت
آه...
از بی سر پناهی
بی وفایی...
من کجا وُ تو کجا؟
قصه های هر شب من... غصه هایت

عاشق چشمان غمگینت
میانِ صبح های غرق در مه
تا سر انجام خیابانهای طولانی وُ ابری
در پی این قاصدک هایِ هراسان
مانده در خلسه وُ پرسه

هنوزم چشمهایم بی قرارندو
تماشایی ندارندو
به هر سویی گریزانند
شاید از یار نشانی و
پریشان تر از اندوه غریبانه ی این پنجره های نگرانند

میانِ گریه... باران
غمِ بی انتهای ماه رویان
عجب تقدیر بی رحمی
پریشانی ست
سهم پاک بازان

تبسم می کنم هر روز
همینجا روبروی قابِ خالی شکسته روی دیوار
نمی داند کسی این مستِ لایعقل
چه می خواهد
از این تکرار وُ تکرار...


مهدی بابایی راد

ای باد خزانی

ای باد خزانی
به کجا؟
بی منِ تنها
در این وادی غربت
که نشان از یار نیست
و دلم
در هوسش غوطه ور است

من همین جا بخدا
کرده ام راز و نیاز
که خدایا
مبر از فکر و خیالِ یارم
که من از تنهایی
سر خویش بر سنگ بکوبم
که زِ درد جسم
ندانم بدرونم چه روان است


مهدی بابایی راد