شعارهای آزادی
یعنی شاعرانههای تو
که مردم این شهر را
به شعور آزادی رساند
شبنم حکیم هاشمی
رهای رها
بر تمام تابلوهای شهر
میرقصی
تا رهایی جاری شود
در نگاه مردمان اسیر
در ازدحام خیابانها...
شبنم حکیم هاشمی
در جان این جهان
در فصل بیزمان
در ذرههای جان
در شعر من بمان
ای یار بینظیر
در واژههای من
محو صدای من
مست هوای من
باش و برای من
در قلب خود بمیر
مرگی چنان حضور
دروازهی عبور
از خود به شهر دور
تا جذبههای نور
تا اوج دلپذیر
در راه این سفر
با خود مرا ببر
هر لحظه باخبر
از شوق مستمر
دست مرا بگیر
حس یکی شدن
روحت درون من
همپا و تن به تن
حرفی به من بزن
از عشق بینظیر
شبنم حکیم هاشمی
آوازت را
از ماه
میشنوم؛
از ماه کامل...
کدام وقت
حلول کردهای
در ماه؟
راستی
یاد قصهی گاو یکتا افتادم
که اهورامزدا
روحش را به ماه بخشید
تا نطفهی چهارپایان را
بارور کند
و شاید حالا
رام و آرام
از جادوی آوازت
نشسته است و
جهان را نظاره میکند
شبنم حکیم هاشمی
در بالا، روشنایی بیکرانه
در پایین، تاریکی بیکران
و میان آن دو
هیچستان
تو آنجا ایستادهای
اما
به کدام سو خواهی رفت؟
اهورامزداست
که تو را میخواند
یا اهریمن؟
گوش کن
زمزمهی نور
رساتر از
فریاد تاریکیست
شبنم حکیم هاشمی
گم شدهام
جایی در زمان یا بیزمان
پشت غبار...
پشت مه...
کدام غبار؟
کدام مه؟
غبار فاصلهها
و مهی از آرزوهای متراکم
آیا کسی مرا پیدا خواهد کرد؟
هیچکس پیدایت نمیکند
خودت پیدا شو
شبنم حکیم هاشمی
همیشه سربلند نیست
پرچمی که در باد میرقصد
اگر افراشته باشد
بر فراز سرزمینی که خاکش
بوی خون میدهد
شبنم حکیم هاشمی
بیگمان زایندهرود بود
آبی که آوازهخوان
از خاطرم گذشت
تصویر جان گرفت
سی و سه پل
خواجو
ستارهها درآمدند
کجاست او؟
شبنم حکیم هاشمی
سرانجام روزی
سکوت
صدا میشود
صدا
فریاد میشود
و فریاد
ریشه میکند در سکوت
شبنم حکیم هاشمی
من در سکوت حل شدهام
در سکوت
میخوابم
بیدار میشوم
راه میروم
مینشینم
و حتی در سکوت
حرف میزنم
میدانی حرف زدن در سکوت یعنی چه؟
یعنی که هیچکس صدایت را نمیشنود
شبنم حکیم هاشمی