بیا بنِْگر بدونِ تو، در این کاشانه میمیرم

بیا بنِْگر بدونِ تو، در این کاشانه میمیرم
چو مرغی عاشق و تنها، درونِ لانه میمیرم

میانِ عاشقانِ شب،غریب و بی کسم یارب
جدا از تو غریبانه به کُنجِ خانه میمیرم

ببین در جاده هایِ غم، شدم آواره ات بشْتاب
که من اُفتاده ام از پا و در ویرانه میمیرم


دو چشمم در فراقِ تو، تمامِ عمر بارانیست
از عشقِ تو به تیرِ غم، در این غمخانه میمیرم

بیا ای پاکتر از آب ، بیا زیبائیِ مهتاب
بیا که از غمت مجنون شده دیوانه میمیرم

شدم عاشق به عشقِ تو، ندارم چاره ای دیگر
چو عاشق پیشِگان، درگوشه ی میخانه میمیرم

بیا ای شمعِ من امشب،دراین ویرانه مهمان شو
بیا که بی تو تنهایم، چه بیرحمانه میمیرم

بهشتت را نمی خواهم، اگر شرمنده ات باشم
خدایا بهرِ دیدارِ تو چون پروانه میمیرم

غروبِ رفتنِ ما در طلوعِ آمدن، پیداست
پذیرایم نباشی، بی کس و بیگانه میمیرم

سحر گاهی که بویِ وصل از سمتِ تو می آید
به شوقت، سر برویِ پله ی گلخانه میمیرم

معصومه یزدی

آرام تر زِ چهره ی دنیا ندیده ام

آرام تر زِ چهره ی دنیا ندیده ام
آن دم که با نگاهِ تو همراز میشود
یکبارِ دیگر عمرِ از دستْ رفته ام
با دیدنِ دو چشمِ تو آغاز میشود

روزی که آسمان، تو را از زمین گرفت
جان ازوجودِ خسته ام یکباره پرکشید
گوئی تمام گشته تمامِ تمامِ من
بیچاره دل، جامِ پُر از زهرْ سر کشید

پاکیِ تو حُرمتِ آئینه را شکست
وقتی به جرمِ بی کسی محکوم می شدی
از چشمِ بی گناه تو شرمنده شد غروب
آندم که بی نشانه ترین معصوم می شدی


یادِ نگاهِ آخرِ تو شعله می کشید
بر قابِ سردِ خاطره ها و خیالِ من
آتشفشانِ چشمِ پُر از راز و رفتن و
خاکسترِ وداعِ تو و، صدها سؤالِ من

شرمنده ی نگاهِ تو شد، آسمانِ عشق
صبحی که هر ستاره جدا بر تو می گریست
آواره ی زمین و زمان شد صفیرِ مرگ
روزی که چشمِ بازِ خدا بر تو می گریست

در هالهٔ سیاهی و اِبهام و اوجِ ظلم
حقْ را به جرمِ بی کسی بردار کرده اند
این عادلانه نیست که بعد از شبی سیاه
آب از سرم گذشته مرا بیدار کرده اند

شهری میانِ فاصله ها بی صدا و سرد
ساکت تر از همیشه تو را می زند صدا
بغضی که بی گناهی ات را جلوه گر کند
تنها سکوتِ سردِ من است و غمِ خدا

روزی که همزمانِ سقوطِ ستاره ها
چشمانِ بی گناهِ تو را دار میزدند
آن قاضیانِ خُفته در آغوشِ قبرها
با عجز، بی گناهی ات را جار میزدند

مظلومی تو را به بلندایِ آفتاب
بر رویِ برگ برگِ شقایق نوشته اند
بر روی صفحه صفحه ی تاریخِ این دیار
بر روی زجرِ و دردِ دقایق نوشته اند

بغضِ فرو نشسته ی تاریخ،،، بعد از این
یک عالمی به حالِ تو فریاد میزند
آرام تر بخواب، که در این سکوتِ سرد
دنیا به جایِ حنجره ات داد میزند


معصومه یزدی

تو ابتدایِ طلوعی برایِ هر آغاز


تو انتهایِ عروجی برایِ هر پرواز

توئی بهانه ی خواندن، شبِ سکوتِ غزل
صدایِ شعرِ منی، ای حقیقتِ آواز

از اِزدحامِ غزل. کوچه هایِ دلْ تنگ است
پُر از قصیده ی ناب است وقصهٔ اعجاز


هزار قصهٔ زیبا، هزار شعرِ سپید
هزار عاشق وشیدا، به صف چنان سرباز

توئی تبسّمِ باران به رویِ شبنم صبح
چگونه عاشقی ام را به تو کنم ابراز

شمیمِ خاطره هایم به برگِ دفتر عشق
نویسد از غم و تنهائیت،، الههٔ نار

از آن دمی که تو بودی، خدایْ بودو زمین
گهِ سجود ونشستن به حالِ راز ونیاز

نوشتم از تو حروفی به بامِ اَبریِ چشم
که موجِ لرزشِ اشکم، تورا بخواند باز

توئی مسافرِ راهی، دراز و بی پایان
بگو به عاشقِ آواره ات،،، بسوز وبساز

به شعرِ من بنِشسته غبارِ غم بشِتاب
شدی نهان و ندارم تحمّلِ این راز

بسوخت سینه و خاکسترش غزلها گفت
زِ تلخیِ شبِ هجر و، شروعِ سوز وگداز

تو شعرِ نابی و من شاعری حقیر وخموش
چگونه بی تو دلم با دلم شود دمساز


معصومه یزدی

من تو را در جای جایِ خانه ام حس میکنم

من تو را در جای جایِ خانه ام حس میکنم
عشق را در غربتِ کاشانه ام حس میکنم

ای نگهبانِ شب و روزم، به گاهِ بی کسی
سایه ات را بر سرِ ویرانه ام حس میکنم

سردیِ پائیزِ غم را، در غروبِ خنده ها
بی تو در بی تابیِ گلخانه ام حس میکنم


ای تمامِ باوَرم، رازِ دو چشمانِ تو را
در شرابِ سُرخ ودر پیمانه ام حس میکنم

دوریت را لحظه ای در بُغضِ سردِ سینه ام
گه میانِ گریه ی دزدانه ام حس میکنم

رازِ اندوهی که پنهان کرده بودم سالها
در سکوتِ خنده ی مستانه ام حس میکنم

عاشقانه می سُرایم از تو و از بودنت
دستِ پُر مهرِ تو را بر شانه ام حس میکنم

در شبِ دلدادگی، هُرمِ نفسهایِ تو را
در خیال و ساغرِ جانانه ام حس میکنم

گرمیِ عشقِ تو را در سُرخیِ چشمانِ صبح
یا که در بال و پرِ پروانه ام حس میکنم

من تو را ای مُنتهایِ آرزویِ عاشقان
در دلِ از خویش وخود، بیگانه ام حس میکنم

از دَمی که مرغِ جَلدِ عشق تو گشتم، تو را
در مسیرِ پخشِ آب و دانه ام حس میکنم


معصومه یزدی

معبود من، زیبای من، زیباترین رویای من

معبود من، زیبای من، زیباترین رویای من
بی روی تو ای مهربان ویران شود دنیای من

احیاگر عشقم توئی، می گیری وجان میدهی
تصویر باران میشوی، درخلوت شبهای من


آندم که حیران میشوم، درجاده های بی کسی
از دورمی بینم تورا ای خالق یکتای من

تصویری ازچشمان تو، افتاده بر سجاده ام
مهر منو چشمان تو، چشم تو و لبهای من

می بوسم وجان میدهم، ناز نگاه های تو را
مشتاق دیدار توام، دنیا نباشد جای من

ازدوریت می گریم و با عشق نجوا میکنم
نام تورا در هر غزل، حک میکنم زیبای من

مجنون سرگردان منم،لیلای انس وجان توئی
صد شعر هجران میشود،،تعبیر های وهای من

هرشب صفیر قلب من بر سوی تو پر میکشد
ای نازنین بی نیاز،،تنها ترین تنهای من

تنهائی و بی همرهی مخصوص ذات پاک توست
دست منو درگاه تو،ای خالق و مولای من

دل بهر بودن با تو هرشب قصد صحرا میکند
در خلوت عشقم توئی،گر بی توباشم وای من

شهر غزل با نام تو بوی محبت میدهد
رنگ خدائی میشود با یاد تو ماوای من

گم میشود آوای دل درپیچ وتاب ناله ها
کی میرسد بر محضر زیبای تو آوای من


معصومه یزدی

من به یاد که نویسم، که سرابند سراب

من به یاد که نویسم، که سرابند سراب
چهره های مانده در پشت نقابند نقاب

مدعی دم زندازعشق و ندانستم که
واژه هابر لبشان همچو حبابند حباب

عشقشان دم به دم ومستیشان جام می است
گوین از عشق، ولی مست شرابند شراب

ساده دل می شکنند و ساده تر می گذرند
گوئیا که غافل از، روز حسابند حساب

راضی از خویشن وخرسند ز کرده های خود
در خیالند، که مشغول ثوابند ثواب

من به یاد که نویسم، که همه ره گذرند
گر بمانند، گرفتار طنابند طناب

سالها بردل خود وعده ی سامان دادم
وعده ها بر دلم از پایه خرابند خراب

هر شب این عشق، سراغش ز دلم میپرسید
گفتم این مدعیان، پا به رکابند رکاب

بعدازاین عشق غریب است وغریب است خدا
عاشقان دراین جهان، غرق عذابند عذاب

عشق لایق خدائی و خداوندی اوست
غیر ذاتش، همه لایق جوابند جواب

معصومه یزدی

میانِ دفتر شعرم نوشتم رمزورازعشق

میانِ دفتر شعرم نوشتم رمزورازعشق
حدیث رازهائی که نهفته درنماز عشق

تورا کِی میشود فهمید ای داننده ی اَسرار
بگو ای نازتر، از غنچه ی زیبایِ نازِ عشق

ببین با گردش چشمم، به دنبال تو میگردم
پناه بی پناهانی تو ای تنها نیاز عشق

بدونِ دیدن رویت به عشق تو گرفتارم
به لطف خود مهیا کن، برای دل جواز عشق

چنان غرق نیازم کن که هرگز بی تو ننشینم
صدایم کن که برگردم، به سویت سوزو ساز عشق

من آن درمانده ای هستم، که از قهرِ تو میترسد
ولی با مهر میخواند، تورا ای سرفراز عشق

تمام هستیم یک جا، فدای قهرواحسانت
چواز قهرتو می آید، صدایِ دلنواز عشق

شبِ اندوه و تنهایی، تویی آرامشم ای دوست
توآن چشمی که پنهانی، میانِ چشم بازِ عشق

بیا یکدم نگاهم کن، ببین دور از تو من هرشب
برایت شعر میخوانم، به صوتِ جانگداز عشق


معصومه یزدی

ساکت وآرام با عشق تونجوا میکنم

ساکت وآرام با عشق تونجوا میکنم
تاابدیادتورادرسینه برپامیکنم
رازعاشق بـودنم راهمصدا با گریه ام
پاک ومعصومانه درپیش توافشامیکنم
قلب پرمهرتوبوی بیقراری میدهد
من چرادلتنگیم رابی توحاشا میکنم
عطرپاکت درفضای خانه پیچیده هنوز
ازفضای خانه راهی بردلم وامیکنم
شیشه های دل پرازگردوغباربی کسیست
فرش دل رامی تکانم، شیشه راهامیکنم
گربمانی وشود قلبم اقامتگاه تو
خانه ی دل رابه عشق تو محیامیکنم
رفتی وهرگز ندانستی دلم محتاج توست
باورم این بودخود راباتوپیدامیکنم
رفته ای اما دلم بی وقفه یادت میکند
هرکجاباشی تـوراازخودتمنامیکنم


معصومه یزدی