من تو را در جای جایِ خانه ام حس میکنم

من تو را در جای جایِ خانه ام حس میکنم
عشق را در غربتِ کاشانه ام حس میکنم

ای نگهبانِ شب و روزم، به گاهِ بی کسی
سایه ات را بر سرِ ویرانه ام حس میکنم

سردیِ پائیزِ غم را، در غروبِ خنده ها
بی تو در بی تابیِ گلخانه ام حس میکنم


ای تمامِ باوَرم، رازِ دو چشمانِ تو را
در شرابِ سُرخ ودر پیمانه ام حس میکنم

دوریت را لحظه ای در بُغضِ سردِ سینه ام
گه میانِ گریه ی دزدانه ام حس میکنم

رازِ اندوهی که پنهان کرده بودم سالها
در سکوتِ خنده ی مستانه ام حس میکنم

عاشقانه می سُرایم از تو و از بودنت
دستِ پُر مهرِ تو را بر شانه ام حس میکنم

در شبِ دلدادگی، هُرمِ نفسهایِ تو را
در خیال و ساغرِ جانانه ام حس میکنم

گرمیِ عشقِ تو را در سُرخیِ چشمانِ صبح
یا که در بال و پرِ پروانه ام حس میکنم

من تو را ای مُنتهایِ آرزویِ عاشقان
در دلِ از خویش وخود، بیگانه ام حس میکنم

از دَمی که مرغِ جَلدِ عشق تو گشتم، تو را
در مسیرِ پخشِ آب و دانه ام حس میکنم


معصومه یزدی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.