تو ابتدایِ طلوعی برایِ هر آغاز


تو انتهایِ عروجی برایِ هر پرواز

توئی بهانه ی خواندن، شبِ سکوتِ غزل
صدایِ شعرِ منی، ای حقیقتِ آواز

از اِزدحامِ غزل. کوچه هایِ دلْ تنگ است
پُر از قصیده ی ناب است وقصهٔ اعجاز


هزار قصهٔ زیبا، هزار شعرِ سپید
هزار عاشق وشیدا، به صف چنان سرباز

توئی تبسّمِ باران به رویِ شبنم صبح
چگونه عاشقی ام را به تو کنم ابراز

شمیمِ خاطره هایم به برگِ دفتر عشق
نویسد از غم و تنهائیت،، الههٔ نار

از آن دمی که تو بودی، خدایْ بودو زمین
گهِ سجود ونشستن به حالِ راز ونیاز

نوشتم از تو حروفی به بامِ اَبریِ چشم
که موجِ لرزشِ اشکم، تورا بخواند باز

توئی مسافرِ راهی، دراز و بی پایان
بگو به عاشقِ آواره ات،،، بسوز وبساز

به شعرِ من بنِشسته غبارِ غم بشِتاب
شدی نهان و ندارم تحمّلِ این راز

بسوخت سینه و خاکسترش غزلها گفت
زِ تلخیِ شبِ هجر و، شروعِ سوز وگداز

تو شعرِ نابی و من شاعری حقیر وخموش
چگونه بی تو دلم با دلم شود دمساز


معصومه یزدی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.