ماجراهایِ فراوان داشته ام در طولِ زی

ماجراهایِ فراوان داشته ام در طولِ زی
غالباً با مَن هویدا گه کمی منصف همی
در گلستان ها تفرجگاه من شد اذن شاه
گلها را چیدم ندانستم که زی دارند همی
بر مشامم میرسید گه گه شمیمِ بویِ گل
هیچ نفهمیدم ببوسم روی گل ها را کمی
فصل روئیدن سر آمد تازه یاد آمد مَرا
در خزانها گل نباشد تا لَبش بوسم همی
اندرین سوز ناله کردم شد فراموشم دگر
در خزان هرگز نباشد دارو قطعاً همدمی
تا امید بستم ببینم فصلِ گرما را به دل
حادث آمد کلِ جانم بغلمی گشتم همی
جای عبرت از خزانها فصل سرما تَر شدم
دم دمی گشتم به غایت همدمی نامَد دمی
دل سپردم دلبرانی وقت پیری دل بَرم
دست رد یافتم همانا شد سراغازِ غمی
گر جوانی عشق بدست آری یقیناً گوهری
گرگ بی دندان همانا لایقِ هیچان همی
صبر حافظ تا سرآمد آگهی یافت سِر آن
صبر محبوبان گرام است اُجرتش دُرِ یَمی


حافظ کریمی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.