تا که روی خویش را از خلق پنهان کرده ای

تا که روی خویش را از خلق پنهان کرده ای
روز روشن پیش چشمم شام هجران کرده ای

هیچ میدانی چوشمعی ازفراق خویشتن
سیل اشک ازدیده ام جاری به دامان کرده ای

با که گویم کزغم هجران روی خود مرا
همچو گیسوی پریشانت پریشان کرده ای


همچو مرغی بال وپر بشکسته در کنج قفس
از غم عشقت مرا سر در گریبان کرده ای

آه آتشبار من امشب درون سینه ماند
خانه دل را زدود آه ویران کرده ای

رفتی و از داغ هجر سینه سوز خود مرا
این چنین آزرده از طعن رقیبان کرده ای

دوش دیدم من فروغی با دوصد امیّد گفت
خرم آن روزی که بینم رخ نمایـــان کرده ای

سما فروغی

ای دل ار خواهی که احسانت کنند

ای دل ار خواهی که احسانت کنند
مستحق لطف یزدانت کنند

پاک چون آیینه شو تا دمبدم
جلوگاه حسن خوبانت کنند

بس تحمل بایدت مانند نوح
تا رها از چنگ طوفانت کنند

صبر در هر درد و غم می بایدت
تا که چون ایّوب درمانت کنند

در رضای دوست چون یعقوب باش
گر چهل سال اشک ریزانت کنند

طلعت زیبای یوسف بایدت
تا برون از چاه کنعانت کنند

صدّق نیّت بایدت تا چون کلیم
واقف از اسرار پنهانت کنند

شو چنان منصور بر دار فنا
تا انالحق گوی دورانت کنند

سر مپیچ از عشق چون مشتاق باش
گر گروهی سنگ بارانت کنند

گر زجان بگذشتی اندر راه عشق
جرعه نوش جام مستانت کنند

ای فروغی بر در سلطان عشق
چون گدا شو تا که سلطانت کنند


سما فروغی

می حلال است به هنگام بهار و لب و کشت

می حلال است به هنگام بهار و لب و کشت
خاصه آنهم زکف ماهرخی حور سرشت
فصل گل باده گساری نبود کاری زشت

عیب رندان،مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگری برتو نخواهند نوشت

نکنم کار خلاف از پی امرار معاش
نیستم چون تو چنین پرده در و سینه خراش
عاشق و رندم و میخواره و میگویم فاش

من اگر نیکم و گر بد توبرو خود را باش
هرکسی آن درود عاقبت کار که کشت

منم آن عاشق دلداده معشوقه پرست
ساکن و معتکف میکده از روز الست
که نهادم سر خود در ره عشقش کف دست

همه کس طالب یارند چه هشیار چه مست
همه جا خانه عشقست چه مسجد چه کنشت

ای خوشا مردم صاحب نظر میکده ها
باده نوشان زخود بی خبر میکده ها
تا شدم با خبر از رهگذر میکده ها

سر تسلیم من و خشت در میکده ها
مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت

تو زطاعت سخنت هست و مرا هست عمل
چه کنی اینهمه در کار من و دوست دغل
چه زنی طعنه چه گویی که مرا چیست امل

ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل
تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت

عقل را باختم و زد به دلم موج هوس
همره قافله عشق برفتم زان پس
دیدم افتاده به دام غم عشقش همه کس

نه من از پرده تقوا بدر افتادم و بس
پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت

فروغی چو زعشقش بگرفت الهامی
تازه کرد از لب پیمانه ساقی کامی
داد بر حافظ شیراز چه خوش پیغامی

حافظا روز اجل گر بکف آری جامی
یکسر از کوی خرابات برندت به بهشت


سما فروغی

در کوی خویش همچو غریبان فتاده ام

در کوی خویش همچو غریبان فتاده ام
چون اشک غم ز دیده بدامان فتاده ام

درسینه هست گوهر شایان مرا ولی
چون گنج زر به گوشه ویران فتاده ام

در زیر پتک طعنه بد گوهران کنون
چون سرخ آهنم که به سندان فتاده ام

من اهل دانش و هنرم آه و صد دریغ
اینک به چنگ مردم نادان فتاده ام

حافظ نیم سعدی نیم من فروغی ام
مانند آن دو در غم و حرمان فتاده ام


سما فروغی

کاش منهم همچو مرغان دگر آزاد بودم

کاش منهم همچو مرغان دگر آزاد بودم
بر فراز شاخ سرو و شاخه شمشاد بودم

یاد باد آن روزگارانی که در صحن گلستان
فارغ از جور و جفای سنگدل صیاد بودم

یا به گلشن گل نمی خندید هرگز روز اول
یامن از روز نخستین کور مادر زاد بودم

در قفس با دیده خواری نبینیدم که روزی
برسر شاخ گلی با ناله و فریاد بودم

بسته صیاد جفا جو در قفس بال و پرم را
کاش اکنون در قفس هم یک زمان آزاد بوذم

خانه ام ویرانه گربینید یاران منهم آخر
روزگاری ساکن کاشانه ای آباد بودم

آخر ای بی دادگر صیاد بر من جور کمتر
زآنکه روزی در گلستان فارغ از بیداد بودم

مردم اندر حسرت و نومیدی ای یاران خدارا
رحمتی بر من که روزی مرغکی دلشاد بودم


این شنیدستم فروغی گفت منهم روزگاری
از غم شیرین وشی همدرد با فرهاد بودم

سما فروغی