من به هجو آمدم

من به هجو آمدم
او به وجد،
سکوت کردم
مُرد،
زنده‌ها را اینگونه می‌میرانند
با بودنی
که همیشگی نیست

هومن نظیفی

زندگی چیست

زندگی چیست
خاطراتِ یک بارانیِ بلند
که آدم‌های کوتاه را
در تحسرِ رگبار آسمان می‌گذارد؟
و یا تعویق مرگی‌ست
در تالمِ نفسی کوتاه
که در انقباضِ اعداد
به شمارشِ روز‌ها خو گرفته؟
و یا رنجی‌ست ملیح
که در هاله‌ی الحاد
بر تنِ اعتقاد
سایه‌ی نخوت تنیده؟
و یا درختی‌ست مثمر
که از برای خاک
خاک می‌خورد
و از برای هیچ
میوه می‌دهد...

زندگی وامانده است از مرگ
عزلت خاک‌ است از خاک


هومن نظیفی

در میان انبوه کلمات پوسیده

در میان انبوه کلمات پوسیده
چشمانم را می‌بندم
پوستت را لمس می‌کنم
و تو را می‌خوانم

هومن نظیفی

صدا به صدا نمی‌رسد

صدا به صدا نمی‌رسد
دهان‌ها پر است
از پژواک اصوات تکراری،
در این همهمه
خاموش باید بود،
نوازندگی، مجالی‌ست
برای سکوت

هومن نظیفی