پنجره را باز کن

پنجره را باز کن
بگذار نسیم عاشقی بوزد
تا در کنار هم
چند جرعه شادی نوش کنیم
چه زیبا و دیدنی
طراوت خیسی آسمان
شوق باریدن چشمانت
صدای گرم و مهربان
پرندگان مهاجر را ببینم
چشم باز میکنم
تا در پی رسیدن
به آرزوهای خود
از پلکان انتهای کوچه تنهایی ام
به سوی آسمان بالا بروم
ترنم ابرهای مسافر
مرا بیاد عطر گل رز
شال تو می اندازد
تنهایی شب من
با حضور مستانه تو
صفا پیدا میکند
برایم آوازی بخوان
تا صدای بلبلان فصل بهار
گوشم را نوازش کند
باغبان را خبر کنید
تا شاخه غصه هایم را هرس کند
و با قطرات اشک شوقش
من را سیراب کند
بگذار در باغچه زندگیم
بذر عاشقی بکارم
تا فردا میوه محبت بچینم
دو سه روزی بیش نمانده
تا دفتر خاطرات من
خط خطی شود
و نقطه پایان
در کنار پایم گذاشته شود


حسین رسومی

چه حس زیبا و آشنایی

چه حس زیبا و آشنایی
لطیف و پر شور و پر هیاهو
حال غریبی دارم
به قلم می آورم
روان و ساده
به جان زنم
درمان درد است
نقش ز دلبر زنم
معشوق و شیدا و سرگشته است
به ترانه سرایم ز چنگ و عود
رها و آزاد است چو بال فرشتگان
احساس شاعرانه ای دارم
بس ژرف همچون دل ریش
پیر میکده عزلت نشین
چرخ فلک ، چرخد با او
مهرماه نشیند بر رخ شب
خوش اقبال شود زین احساس
هر آن کس است
در مسلخ رندان
به پرواز در آید
چکاوک خوش الحان
می بینم ، می سرایم ، می خوانم
ترانه شاعرانه ای به سبک عاشقی
به و جد و طرب آید
هر شخص که در آمیزد
با این حال والاحوال

حسین رسومی

هرچه گشتم و دنبال کردم گردون را

هرچه گشتم و دنبال کردم گردون را
نیافتم نه هرآنچه که تصور نمودم
به ناگه دیدم که میایی
آمدنی چو ماندنی
در حیرتم که جان ندادم
آن ماه پیشونی ، آن رخ فرخ لقایی
به گزاف نگویم و نپندارم
که فقط تویی که هوش ز من بردی
نه چندان آهسته
نه به سرعت اندیشیدن
به یک غمزه بردی هرچه داشتم ز کف
تملق نگویم ، چاپلوسی نگزینم
تو هستی تمام هوش و درک احساسم
پیش من بمان
پرواز ز جان کنم با رهایی روح
به کدامین مسلخ بسپارم این تن خسته
می نوشم زهر چو شیرین شاخه نبات
که هر بلایی خیزد
زین وسوسه جان
روی برمگردان ای منیر نیر تابناک
که فقط تویی منزه ز جام بلا
مستم و مدهوش و ناله کنان
که تو چه کردی با این دل آتش گرفته
می سپارمت به دوش و نیش
نوش کنم این پیاله وصال گریز
رها شوم به غیر تو و ما
در عجبم که سحر و جادو شدم
به خلخال هندوی پایت
پس ببوسم جای نشان پایت
که دلبر گذشته از این گذر
مشک افشان کنم
همه عالم هستی
که من پیر خرابات
دل و قلب به یغما دادم
زین عاشقی

حسین رسومی

اشکم سرازیر از بر جان و دل

اشکم سرازیر از بر جان و دل
شمع من همچون سوزان
پروانه ذهنم به دور چشمان سیه ات
همه خیال و نظر به دنبال تو
وصل و هجران خلاصه در وجود تو
خنده و گریه و آه من
در پی وصف چهره خمار تو
چه سان گویم کیستی
نظر به قامت رعنای تو
دست افشان ، پای کوبان ، کف زنان
همه در وصل گل خندان رخ تو
زیبا صنم ، آهوی دشت ، پاک منظر
همه در پی تو روان
همچون پیر میکده به مسلخ رندان

چه گویم که در وصف نگنجی
زیر بارش باران
خاطره صد مجنونی
صید و صیاد و شکار
در کمند زلف تو اسیر

چو حکایت قصه لیلی
به دیدارت آمده این خسته دل ریش
با دیده خواهش
چه زود می روی به رسم عاشق کشی
تو را من همچون صد نیاز....
.بمان ، تا شوم به یک جرعه سیراب

حسین رسومی

تنها یار میکده منی

تنها یار میکده منی
سرو چمان منی
ناز و عشوه تو را خریدارم
به غمزه ، کرشمه یار ، نفس منی
به گل و مهر و بهار
معشوق ماه چهره منی
در دیر به جستجوی توام
جام می به دست تو سیرابم
به فتانه جان به لب رسیدم
فتن تو به صد جان خریدارم
چه بسا که هزار دست فشان بستانم
در برابرت رقص کنان بستانم
آتش زنم رخت و برقع
پریشان کنم گیس و چهره
چه نقش زنند به رخ روزگار
که عاشق سوزانند در بر دلدار
خاکسترش به پایش ریزند
ققنوسی متولد شود در این وادی
تا به ابد به پای او بنشانم
دسته گلی به رز و مریم و نسترن
جرسی زنم که بدانند
عاشقی به وصل رسید
معشوقی به عنوان
دلبری رسید


حسین رسومی

نظر به سویی دارم دور

نظر به سویی دارم دور
منتظر می‌مانم به اندک سوسوی چراغی
شاید همین فردا بیاید
مرا ز غم رهایی دهد
نقاب غم روزگار
ز رخ سرخم بردارد
لبخندی هر چند کوتاه
به شکفتن غنچه گل بزنم

کاش در باغچه ها
در کنار گل رز
خاری از غم و اندوهی نرویئد
ناشادم از تکرر تنهایی
ساز و دف و آواز نی
خبر از رویای غم دارد
دلشادم ، پس تبسمی میکنم
که بگویند ، او رسیده بر بالینم
هر چند او را حس نمیکنم
انگار آمده از ره دراز
پای کوبان
جرس بردارید
یار ز پنهان
نهان آمده
باغ و گلشن شکوفه داده
به یمن قدومش
من ز کرم دوست
خرسندم به نیم نگاهی
از لطف روزگار
آمده به پایان این فصل


حسین رسومی

کاش از آن گذر نمی گذشتم

کاش از آن گذر نمی گذشتم
آنچه دیدم اسیرش نمی شدم
چه زیبا و فرخنده روز
آن نگاه نافذ در وجودم
مسخ شدم ، مست شدم ، آتش گرفتم
همه چیز در خود داشت
اغوا نمود به یک نظر
آن جان عاشق کش
و به ناگاه محو شد
درزیر نور ماه
بی تاب و سرگردان
اشک ریزان و دست بر گریبان
بدنبال او گشتم رها و بهت زده
آری خودش بود
آن خرامان ره پویان
آن مستان نفس کشان
در پیش رهگذران بی خبر از حالم
مجنون گریز از جا و مکان شدم
دست آوردم یک دل شد
از جنس شرحه شرحه
سبک و شاد و مسرور
یک جان به مسلخ یار بردم
جان نثار گشتم در برابرش
سوختم ، خاکستر در زیر پایش شدم

حسین رسومی

دل آتش گرفت

دل آتش گرفت
شعله به رقص آمد
شرر به دل افتاد
گیسو ، زلف پریشان
به نغمه آوازه خوان شد
چکنم در این فلک
که هر چه کرد ، آن کرد
به سرور آمدم در این میکده
که طرب به وجد آمد زین طره
که نه آنم و نه این

خود به چند غنچه گل نسترن
می ربایی آنچه بر باد رود
خندانم که در این سوختن جان
همه خلوت یار
در پس گذر بود

می نوشم چند جرعه اشک
که شاید به نمک آن
دست و پا گیر شود
این دل آتش افروز

می‌گذرم در واپسین لحظه
دیدار دلدار
که نه شاید ببیند
که چه ها کرد بر سر ما
شرر دل من
بسوزاند آن کالبد بی جان
تشنه ام
اندکی محبت می جویم
تا خاموش کند
آن شعله های سرکش من را

حسین رسومی

نگاهت سرد و بی روح

نگاهت سرد و بی روح
دیده ات ، نابینا بر آتش قلبم
سوختم در این سردی روزگار
هرآنچه داشتم
برباد دادم در این آشفته بازار
نمیدانم چرا سردی وجودت
آتش در خرمن جانم فکنده
و بی تو دشوار است
در این شور پاییزی
و برگهای منتظر و زرد شده
به تنهایی آواز خش خش سردهند

میبینم که نگاهت را
از زنبق باغچه یار
دریغ می‌کنی
چه دشوار
چه نامهربان
باغبان را ملامت می‌کنی
دوری جستن ، ندامت عاشق
نه از برای نرسیدن توست
بلکه سر و سامان داده ام به طوفان

می‌گذرم بر ورق ورق این دفتر
که چه ها گذشت بر سیاهه قلم معشوق
نگرانم نباش
آتش گرفته ام بر این سردی نگاهت

پایان خواهد گرفت
این خواستن
این تمنای وصال

حسین رسومی

در کلبه جنگلی خاطراتم

در کلبه جنگلی خاطراتم
تکیه به چند فنجان کلام دارم
نغز و شیوا
ساده و روان
گویا و شیرین

با کلمات بازی میکردم
دل را به میخانه می سپردم
حالم را در ابتدای کوچه تنهایی
جا می گذاشتم
رقص کنان ترانه می خواندم
می و جام و الست ...
همه را با خود داشتم

چه زود شب به آخر رسید
آرامش با او ، خاطره شد
تنم سرد و روحم پریشان
در کنج دلم
روزی ، عشق بود و من بودم و تمنا
شب رفت...
عشق رفت...
و من رفتم
ولی تمنا هنوز پابرجاست

کاش اندکی تنها بودم
در کنار آرزوهایم
استکان چای می گذاشتم
و از شفق تا غروب
آواز با او را زمزمه میکردم

دلم میخانه است
لبانم تشنه جام جانان است
چشمانم نیاز
قلبم سرد
کاش دوباره باران ببارد
تا قطرات اشکم در آن محو شود

حسین رسومی